خانهای را دیدم که کرکرههای پشت پنجرههای رو به کوچهاش، همه را تا ته پایین کشیده بود. از لابلای درزِ دانههای کرکره، دیدنِ خطوط نور، ساده بود؛ حتی برای منی که عابر پیادهای گذری بودم که از آنجا میگذشت، چه برسد به همسایههای روبرو یا حتی دیواربهدیوارش. « اگر قرار است کرکرهها همیشه آنقدر جدی، پایین باشند، چرا جایش دیوار نکشیدند؟ » این سوالی بود که از ذهنم گذشت؛ درمقابل آپارتمانی چند طبقه که طبقهی دوم و اول، نه تنها پردهها کنار بود، بلکه تمام لوستر و لامپها نیز معلوم بودند. طبقهی سوم، لامپهایش خاموش بود. این یکی مشرف به پارک بود؛ درست مقابل نگاه عابران!
« کاج، شانس میآورَد! » این جمله از ذهنم گذشت، آنجا که که یک کاجِ پُرپَروپیمان، جلوی نگاهم سبز شد. خم شدم که شانس را نزدیک خودم، در مشتم داشته باشم که یک لیوان پلاستیکیِ خالی آبمیوه هم سُر خورد سمتم. آن را به سمت سطل زباله راهنمایی کردم و با شانسم ازش دور شدم. اکنون، کنارم نشسته و من مشغول نوشتن هستم.
نوری خیلی قویتر از چراغ برق، بالای سرم را روشن کرد و نگاهم را جدیتر از قبل، به آسمان گره زد. متوجه شدم که ابرها° باران برای گفتن دارند. یاد اعلانِ هواشناسی در گوشیام افتادم: احتمال بارندگی در فردا... درصد. با این حساب، اکنون ( امشب ) فرداست!
جان! صدای رعد و برق.... هوای قبل از باران.... من، پارک، نگهبان، پرندهها، جیرجیرکها، نسیم، خِشخشِ علفهای خشک و لالاییِ درختان° با آخرین روزهای حضور برگهایشان، تیرهای چراغ برق.... مورمور شدن! هم سرما میخورم و هم دلم نمیخواهد این واقعیت را تنها بگذارم و راهیِ رختخوابم شوم. اینجا، اکنون، نزدیکترم؛ نزدیکتر از هروقتی! نزدیکر به او...
مینوشتم... که کاجی از درخت افتاد. لبخندی بر لبم نشست. پارک هنوز هم رفیقم بود. از تنهایی در آمدم. چه از این بهتر!
دِلیترین دارودستهی رُفقا را قبل از تصمیم به نشستن، دیدم: سه سگ با یازده دست و پا! قبلاً هم دیده بودمشان. آنهایی که چهارتایی ( سالم ) هستند، جورِ دیگری را هم میکشند!