به کِرانچی پنیری فکر میکردم و توی مغازهی فرهاد، توی دستای داداشش یاشار پیدا کردم!
به مادرم؛ به فیلم چنددقیقهای از تمرینِ نوشتنش با بابام؛به اینکه چقدر دلم غَنج میره وقتی اون رو درحال هِجی کردن کلمات میبینم که امروز غروب طاقتم نیومد و در همون حال، رفتم پیشونیش رو بوسیدم و خداحافظی کردم، فکر میکردم و اتفاقی توی پیادهرو دیدمش؛ اونم من رو دید!
بعد از قراری که با چند تا از رفیقام داشتم، نزدیک ساعت ده و نیم شب، سرکوچهمون از ماشینش پیاده شدم ولی یه دل، مثل هرشب بعد از تعطیلی مغازه که میرم قدم زدن، بهم گفت الان وقتِ خونهرفتن نیست و من نرفتم. چرا دروغ بگم فکر نکردم، وقتی کردم: به اینکه توی همین قدمزدنها، بلاخره جفتت رو پیدا میکنی و رفتم و عوضش یکی از دوستای قدیمیم رو بیرون دیدم و یکعالمه درمورد رشد و تغییر روال زندگی و... درنهایت° ازدواج° رو پیش کشید و... و علارقم تصور خودش, ناراحت نشدم و بهم بر هم نخورد که هیچ، برای خودم اون رو همون دلیل اصلیای تعبیر کردم که نویسنده خواسته که این رو امشب بشنوم و... از حرفاش: « تغییر یعنی، انجام کارهایی که قبلش حتی فکر انجامش رو هم نمیکردی!
من نمیخوام به هیچ قیمتی، این تصویری که هرروز میبینم، محو یا بیکیفیت بشه؛ هیچ قیمتی!