دستمال کاغذی مچاله شده رو با بیمحلی ،سمت سطل آشغالی پرتاب کرد. از روی عصبانیت بود یا درستش اینجوری بود!؟
گفت چشمانت را ببند، باران شنیدنیست. بست و... شَتَلَق، تیر چراغ برق را بغل کرد و پیشانیاش بنفش شد. قبل از اینکه چشمانش را باز کند، خندهاش گرفت؛ از آن مسخرههایش!