ادامهای به نوشتهای از نادر ابراهیمی
« احمد خبر آورده بود که در روستای بالاتر، الاغی، گردن صاحبخانهی فلک زده را گاز گرفته؛ اخم ب صورتش ننشست، که حتی خنده اش نیز عمیقتر شد. خدمتکار، با سینیِ شربت بهارنارنج، از راه رسید. گلویی صاف کرد و بعد از آنکه سینی را از دو دست، به یکی سپرد، گوشهی شالِ سبز رنگش را به دندان گرفت و نگاهش را به زمین دوخت. احمد، سرخ و سفید شد و توجهش را از ملا به او تغییر داد. آن شب، قرار بود درمورد مسألهی مهمی تصمیمگیری شود. حواس احمد، بیش از شعاع گازگرفتگی و بهارنارنج و آن مسألهی مهم بود: زنِ پا به ماهش را با مادر پیرش تنها گذاشته بود چون قسم خورده بود که تا میتواند همیشه همراهِ ملا باشد. سینی در دستش میلرزید. صدای برخورد لیوانهای سفالی، نسیم و لِخ لِخ کفشهای خدمتکار، قابی زیبا را پیش چشم آن چهار نفر، نقش زده بود. دو نفرِ باقیمانده، همان فرستاده های فرماندار منطقه بودند که ملا و احمد را تا مکان مورد نظر همراهی میکردند... »