زنِ بدبخت ضجه میزد و گریه میکرد و نفسش درنمیآمد. ناگهان با چشمهای شرربار داد کشید: « ای خدا، پس عدالتت کو؟ اگر از ما یتیمها حمایت نکنی از که میخواهی بکنی؟ باشد، به هم میرسیم! بالاخره قانون و عدالتی هم هست. هست، هست! خودم پیدایش میکنم! صبر کن تا ببینی، سلیطهی خدانشناس! پولیا جان تو پیشِ بچهها بمان، من میروم و زود برمیگردم. منتظرم باش، اگر شده توی خیابانها. میروم ببینم عدالتی در این دنیا هست یا نه. »