یک بار توی یکی از این کتاب های روانشناسی که درباره عزت نفس و اعتماد به نفس بود، یک تمرینی داده بود که بیایید آن خودِ انتقادگرتان را توصیف کنید...حالا شاید از واژه "خودِ انتقادگر" استفاده نکرده بود...ولی منظورش یک چیزی توی همین مایه ها بود...آن موقع من این کار را کردم و حاصلش شد یک پست اینستاگرامی...عیب جوی شخصی! این اصطلاحی بود که کتاب استفاده کرده بود...این چیزی بود که من آن موقع نوشتم:
"عیب جوی شخصی من...
.
یک پیرمرد غرغروی زوار در رفته که همواره چیزی برای ریدن به روح و روانت در چنته دارد...
.
هر لحظه می تواند به یادت بیاورد چه گندهایی در زندگی ات زده ای...یک گوشه نشسته و دستهایش را گذاشته روی عصایش و زل زده توی چشم هایت...یک لحظه رهایت نمی کند...تا کاری خوب پیش نمی رود سنگینی نگاه اش را حس خاهی کرد...بعد به نشانه افسوس سرش را می گذارد روی دست ها و عصایش...آهی می کشد و سرش را شروع می کند به تکان دادن...
.
خستگی ناپذیر است...خاب ندارد...توی زندگی اش هیچ کار بزرگی نکرده...استعداد عجیبی در یافتن نقاط کور و منفی دارد...خیلی راحت می تواند قانع ات کند که چرا فلان کار شدنی نیست...به نتیجه نمی رسد...فاییده ای ندارد...یک «که چی!!!» خاصی توی چشم هایش موج می زند که هر وقت ایده ای به ذهن ات می رسد می پاشد توی سر و صورت ات...
.
هیچ امیدی در چشمان اش نیست...فردا را تاریک می بیند...استاد نگرانی است...استاد اضطراب و تشویش مدام...استاد این که در میانه هر کاری شروع کند به ایراد گرفتن...به اشتباه ها را بازگو کردن و حسرت خوردن و به حسرت وا داشتن ات...
.
سنگ دل نیست اما...اتفاقا به وقت اش خیلی هم احساساتی است...می نشیند زار زار به حال ات گریه می کند... خودش را یک دلسوز واقعی نشان می دهد... .
استاد مقایسه است...مقایسه های سطحی و سرسری و گاه احمقانه...
.
من عمری با این پیرمرد زندگی کرده ام...تصور این که روزی نباشد یا باشد و حرفی نزند کار سختی است...
.
پ.ن: اولین قدم شاید همین است که بودن اش را به رسمیت بشناسم..."
حالا به نظرم می آید چند وقتی است پیرمرد آرام گرفته...چیزی نمی گوید...یعنی می گوید...خیلی کم تر...خیلی کم زورتر...و از آن طرف من یاد گرفته ام جدی اش نگیرم...کنترلش کنم...یاد گرفته ام با حرف هاش خیلی احساساتی و از موضع ضعف روبرو نشوم...برعکس...حرف هاش را تحلیل کنم و اگر چیز بدردبخوری از توش درآمد به کار بگیرم...اگر نه که هنر رندانه را در موردش اعمال می کنم...
حالا صدای یک پسر جوان سی و یک ساله را به جاش میشنوم که باهام حرف می زند...
خیلی دوست دارم این مطلب را ادامه بدهم و از این بگویم که چطور شد که اینطور شد...اما خودم هم زیاد نمی دانم دقیق...اما تصورم این است که این مدت که شروع کردم به نوشتن، یک چیزی شبیه یک جور آشتی درونی در من اتفاق افتاد...انگار هر چه بیشتر نوشتم، بیشتر خودم را پذیرفتم...بیشتر نقاط کور را دیدم...و بیشتر با خودم کنار آمدم...انگار این نوشتن ها یک دوره جلسات تراپی بود که خودم با خودم برگزار کردم...
اما حتما چیزهای دیگری هم بوده...اصلا خواندن همان کتاب و آن تمرین اش خودش بی تاثیر نبوده...از همان جا شاید شروع شده...
بگذریم...
از هر جا که شروع شده و هرطور که پیش رفته، خوب پیش رفته و حس می کنم دیگر گروگان آن پیرمرد نیستم...