علی حسینی
علی حسینی
خواندن ۳۳ دقیقه·۵ سال پیش

چه کسی کندی را کشت؟

همه چیز از آخرین قسمت فصل پنجم House of Cards شروع شد. البته دقیق تر بخواهم بگویم از آنجا شروع شد که یک خیر ندیده ای توی ژوهان چین آن مار یا خفاش یا نمی دانم چه را خورد و دچار آن ویروس منحوس شد بعد هم عزیزانی به آن دیار دوردست سفرکرده و به عنوان سوغات فرنگ برای ملت شان که جز مرغ و گاو و گوسفند و ماهی و گاها شترمرغ و بوقلمون چیز دیگری نمی خوردند (البته ناخواسته!) تب و سرفه و گاها بدرود روزگار آوردند و این متاع دست به دست چرخید و کار به جایی کشید که مجبور به خود قرنطینگی شدیم... تمام عید را توی خانه ماندیم و با شدتی مثال زدنی برای ایرانسل و همراه اول و پارس آنلاین و غیره درآمد مضاعفی ایجاد کردیم و بی محابا سریال ها را دانلود کردیم و رگباری دیدیم شان... اواسط کار نوبت به House of Cards رسید...فصل پنجم؛ قسمت آخر...می دانم شاید ندیده باشید. ولی خب اگر بخواهم وارد داستان اش بشوم خیلی طولانی می شود. خلاصه اش می شود این که فرانک آندروود (کوین اسپیسی) که توی پنج فصل از دبیری حزب دموکرات در مجلس نمایندگان رسیده به ریاست جمهوری آمریکا، به خاطر یک رسوایی سیاسی و البته فشار های سیاسی از جاهایی که زیاد مشخص نیست دقیقا کجاست، از مقامش استعفا می کند و از آن جا که خانم اش کلیر آندروود معاون اولش هم هست، به جایش سوگند یاد می کند و می شود اولین ریاست جمهوری زن آمریکا...

سکانس آخر فصل پنجم این است:

کلیر آندرووود اولین سخنرانی زنده اش را از کاخ سفید با مردم آمریکا شروع می کند و اعلام می کند که برای جلوگیری از استفاده از سلاح شیمیایی وارد جنگ با سوریه می شود...

همین سخنرانی و البته آن فشارهای سیاسی روی فرانک آندروود که معلوم نیست دقیقا مبدا اش کجاست مرا یاد فیلم JFK اولیور استون انداخت که پنج شش سال پیش دیده بودم. JFK مخفف جان اف کندی، اسم رییس جمهور مرحوم آمریکاست که سال 1963 (1342) ترور شد.


داستان فیلم از روز ترور رییس جمهور شروع می شود. جان اف کندی و خانم اش جکولین یا همون جکی، توی شهر دالاس ایالت تگزاس، دارد با لیموزین بدون سقف اش از خیابان های شهر که پر از مردم شهر است می گذرد. از خیابان اصلی منحرف می شود به خیابان هیوستون و بعد یک پیچ شدید را رد می کند و می پیچد توی خیابان علم (یا الم!) و چند ثانیه بعد...


خبر همه جا می پیچد..."پریزدنت کندی امروز ساعت 12 و سی دقیقه در اثر برخورد دو گلوله کشته شد..." حالا می رویم توی دفتر بازپرس شهر نیواورلاندز و از این جا به بعد داستان جیم گریسون را می بینیم. بازپرس توی اتاقش نشسته که خبر را به گوشش می رسانند. دو ساعت بعد رسانه ها خبر می دهند مظنون به اسم "لی هارلی آزوالد" دستگیر شده. ظاهرا از طبقه ششم ساختمان یک کتابخانه بزرگ سر همان پیچ شدید خیابان علم (یا الم) یک تفنگ با سه پوکه فشنگ پیدا شده و پی گیری های پلیس دالاس باعث شده جناب آزوالد حدود ساعت 2 بعد از ظهر ( فکر کنم چند دقیقه زودتر) بعد از این که یک افسر دیگر پلیس را هم می کشد دستگیر شود...

کم کم اخبار شروع می کند به زیاد شدن. مهم ترین سوال اینه که آزوالد کیه؟

رسانه ها میگن پلیس دالاس میگه آزوالد سرباز سابق ارتش آمریکاست که چند سال پیش از ارتش جدا شده و رفته روسیه...دو سال بعد برگشته و طبق اسناد و مدارک و به گفته خودش مارکسیست بوده...حتی زنش هم روسییه... بیست و چهار سالشه و دو تا بچه هم داره...طرفدار کاسترو بوده و معلوم نیست انگیزش چی بوده...

آزوالد توی نیو اورلاندز بزرگ شده...گریسون، بازپرس قصه دستور میده بیفتن دنبال داستان این ترورگر جوان و جویای نام ببینن کیه و قضیش چیه...

آزوالد، توی اداره پلیس دالاس
آزوالد، توی اداره پلیس دالاس


یه روز میگذره...بازجویی ها نتیجه ای نداره و آزوالد جلوی رسانه ها اعلام می کنه هیچ کیو نکشته و فقط یه "طعمه" اس! چون قبلا روسیه بوده!

دو روز می گذره و روز یکشنبه صبح، همه آمریکا نشستن جلوی تلویزیون تا انتقال آزوالد از زندان پلیس به زندان شهر رو تماشا کنن که داستان یه پیچ دیگه و پشمای همه یه فر حسابی میخوره...

آزوالد وارد پارکینگ اداره پلیس میشه تا سوار ماشین بشه...صحنه داره توی کل آمریکا پخش میشه...چند نفر عقب و جلوش با کلاه های مخصوص پلیسای تگزاس دارن میان و دو نفر هم دو طرفشن و دستاشو گرفتن...آزوالد داره به ماشین نزدیک میشه که یهو یه نفر از سمت راست وارد کادر میشه و یه گلوله خالی می کند توی شکم اش...

مث تو فیلما نیست به نظرتون؟ یکی میاد توی روز روشن رییس جمهور آمریکا رو می کشه...بعدش یکی دیگه میاد قاتلشو توی اداره پلیس میکشه...به نظرم مث داستانای مافیاییه...یک داستان جنایی اقراق شده...ولی واقعیه... کاملا واقعیه...همه اش اتفاق افتاده...نوامبر 1963...


جک روبی داره به آزوالد شلیک می کنه...
جک روبی داره به آزوالد شلیک می کنه...


جیم گریسون، بازپرس نیواورلاندز، دیوید فری یکی از آدمای نزدیک به آزوالد رو بازجویی می کنه و وقتی حس می کنه داره دروغ میگه و یه کمی حرفاش تناقض آلوده دستور بازداشت اش رو میده و میفرستش اف بی آی...

یه فلش فوروراد می کنیم و میریم سال 1965...یا 66... دقیق نمی دونم...گریسون داره به اتفاق یه سناتور ایالت لوییزیانا با هواپیما میره واشنگتن...اولش یه چیزو بگم...لیندون جانسون معاون اول کندی جانشین اش شد و یه کمیسیون تشکیل داد برای بررسی ترور رییس جمهور که به خاطر اسم دادستان کل آمریکا که فامیل اش وارن و رییس کمیسیون بود معروف شده بود به کمیسیون وارن...کمیسیون نزدیک به یه سال تحقیق می کنه و نهایتا به این نتیجه میرسه که آزوالد با همون سه تا تیر رییس جمهورو کشته و فرماندار تگزاس رو که توی همون لیموزین بوده رو زخمی کرده...به هیشکی ام ربطی نداشته جناب آزوالد؛ تکی عمل کرده...دو روز بعدشم جک روبی، یه کلاب دار توی دالاس احساسات اش غلیان میکنه و اینم باز تنهایی و بدون هیچ برنامه قبلی میاد آزوالدو می کشه...این دو تام همو نمیشناختن...هیچ کشور خارجی ام دخالتی نداشته...هرچند آزوالد مارکسیست بوده و طرفدار کاسترو...خب توضیحم تموم شد...برگردیم توی هواپیما...گریسون و سناتور که البته عضو کمیسیون وارن بوده شروع می کنن درباره ترور کندی حرف زدن...حرف و حدیث بین مردم خیلی زیاده و خیلیا نتیجه کمیسیونو قبول ندارن...جالب اینجاست که سناتور که خودش عضو کمیسیون بررسی ترور بوده هم به گریسون میگه نتیجه رو قبول نداره...میگه یه جای کار می لنگه...چند تا دلیل میاره برا حرفش...یکیش اینه که اف بی آی هر چی تیرانداز میاره نمی تونن توی شش ثانیه سه تا تیز بزنن با تفنگی که ادعا میشه آزوالد باهاش کندیو زده...سناتور میگه سابقه نظامی آزوالد نشون میده خیلی ام تیرانداز خفنی نبوده...بعدشم خیلیا صدای تیرو از یه زاویه دیگه شنفتن...نه از سمت ساختمون کتاب خونه...بعضیام اصن میگن بیشتر بوده تیرا...خلاصه کل کمیسیون وارن رو که گزارش تحقیقاتش 26 جلد شده میبره زیر سوال...

و این جا آغاز ماجرای اصلی فیلمه...

گریسون به موضوع علاقه مند میشه و شروع می کنه گزارش بیست و شش جلدی وارن رو خوندن...تیم زیر دستش رو هم میاره توکار و به صورت میدانی و کتابخانه ای وارد عمل میشه که ببینه چه خبره...چند تا سرنخ پیدا می کنه و میره سراغشون...کم کم ماجرا شروع میکنه به جالب شدن...

یه پیرمرد براش تعریف می کنه که تابستون 1963 دستیار یه کاراگاه خصوصی به اسم گای بنیستر بوده که البته قبلا مامور بازنشته اف بی آی و احتمالا همکار سرویسای اطلاعاتی بوده و آزوالدم به دفترش رفت و آمد داشته...حتی دیوید فری ام میومده....دیوید فری همونی بود که روز ترور گریسون بازجویی اش کرد و بهش مشکوک شد و تحویل FBI دادش...که البته بعدش آزاد شد و اتهامی بهش وارد نشد...بنیستر با کوبایی های تبعید شده از کوبا که بعد از انقلاب سوسیالیستی فیدل کاسترو به آمریکا فرار کردن، کار می کنه و به کمک دیوید فری و دیگر دوستان تجهیزشون می کنه و آموزششون میده برای برگشت به کوبا و فعالیت علیه کاسترو...جالبی قضیه اینه که اون چیزی که رسما اعلام شده اینه که آزوالد طرفدار کاسترو و یه مارکسیسته...پس رفت و آمدش به دفتر بنسیتر و فری که دارن ضد کاسترو کار می کنن خیلی جالبه...یه فیلم از آزوالد وجود دارد که داره بروشور یه انجمن به اسم Fair Play With Cuba رو پخش می کنه و بعدش شبکه محلی که این فیلمو ازش گرفته باهاش مصاحبه هم می کنه ولی هیچ وقت پخش نمیشه... همین یکی از مهم ترین مدارک مارکسیست بودن جناب آزوالد در روایت های رسمیه...گریسون متوجه میشه بنسیتر خودش ترتیب پخش کردن این بروشورا رو داده و در واقع استاد آزوالد قصد داشته با این کارش خودش رو کاسترودوست جا بزنه. خلاصه کلام این که گریسون از سرنخ هایی که از زندگی مرحوم آزوالد به دست میاره به این نتیجه میرسه جناب ایشون همکار سی آی ای یا همون سرویس اطلاعاتی ایالات متحده بوده و کلا هر چی در مورد آزوالد میگن یه چیز تحریف شده و ناقصه...توی تحقیقاتش بر میخوره به یه آدم به اسم کلی برتندر و بعد از تحقیقات میدانی تیمش متوجه میشه این آدم همون کلی شاو یکی از بزرگترین بیزنس من های کل ایالته. کلی شاو هم از قضا با فری و آزوالد در ارتباطه...یکی از شاهدا یه چیز جالب تعریف می کنه...سال 1963 کندی که به شدت طرفدار حل و فصل غیر خشونت آمیز امور و مداخله حداقلی در کشورهای دیگس، برنامه های مخفیانه سیا برای آموزش و حمایت تبعیدی های کوبا و فعالای ضد کاسترویی رو کاهش میده...همون برنامه هایی که جنابان فری و بنیستر و کلی شاو مشغولشن...در نتیجه این جماعت خیلی از دست کندی شاکی میشن...ضمن این که دو سال پیش از ترور، ینی سال 1961 هم یه عملیات توی خلیج خوک ها انجام میشه و نقشه سیا برای ساقط کردن حکومت کاسترو بوسیله تبعیدی های کوبایی تحت حمایت آمریکا یه شکست سنگین و ناجور میخوره و خیلی راحتشو بخام بگم گند قضیه درمیاد...سیا میندازه تقصیر کندی که حمایت کامل نکرده و کندی هم میندازه گردن سیا که اطلاعات غلط داده و خلاصه کار بالا میگیره و کندی رییس سیا و معاونش رو که از قضا آدم های ذی نفوذی هم هستن اخراج می کنه...این داستان افتضاح خلیج خوک ها هم باعث عصبانیت کوبایی های تبعیدی و البته سیا شده بوده و این تعطیل شدن برنامه های مخفیانه سیا در سال 63 هم میشه مزید بر علت عصبانیت دوستان گرام... القصه یه شب دیوید فری در حال مستی و از خود بیخودی شروع می کنه بد و بیراه گفتن به کندی و دیگه میزنه به سیم آخر و شروع می کنه درباره کشتن کندی حرف زدن و این که چه جوری میشه ترورش کرد...از قضا آزوالدم اونجا بوده...و اینم باز یه سرنخ دیگه میشه که انگار آزوالد همچین تنها هم نبوده...

جناب گریسون کلی شاو رو دعوت میکنه و دفترش و به صورت خصوصی و غیر رسمی با کلی شاو صحبت می کنه. کلی شاو اصلا به کل همه چیو انکار میکنه...از اسم مستعارش تا دیوید فری و آزوالدو و همه رو...گریسون یه کم تهدیدش می کنه...ولی تهدیدا جواب نمیده...کلی شاو میره و فرداش خبرنگارا میریزن سر گریسون و دفترش که حاجی قضیه چیه، کی کندیو کشته و این داستانا...ظاهرا جناب کلی شاو برنامه گریسون برای چراغ خاموش جلو رفتنو ریخته بهم و خبر درز کرده به روزنامه ها...شایدم کلی شاو نبوده...نمی دونم...ولی فک کنم منظور فیلم اینه که کار خودش بوده...گزارش رسانه ها از دیوید فری ام اسم برده...دیوید فری ام زنگ میزنه دفتر گریسون و خیلی برافروخته و غضب ناک میگه که این حرفا چیه علیه من زدین و در عین حال نشون میده که ترسیده بکشنش...گریسون میره سراغش و خصوصی باهاش حرف میزنه...دیوید فری که شدیدا به هم ریخته و وحشت زده شده فقط خیلی سربسته اشاره می کنه بیخیال این داستان بشین هممونو میکشن و اسم یه کوبایی توی میامی یا دالاس ام میاره میگه من حرف نمیزنم برید از این بپرسین...گریسون ام بهش قول میده مراقبت کنه ازش...چند روز بعد فری توی خونش خودکشی می کنه...گریسون البته فک میکنه که کشتنش و نشونه هایی ام که توی فیلم هست نشون میده احتمالا میخواستن ساکتش کنن...و ازون جالب تر اینه که اون دوست کوبایی که فری اسمشو داده بود و از قضا یه آدم کش حرفه ای هم هست توی دالاس یا میامی کشته میشه....

این جاست که گریسون متوجه میشه کار داره بیخ پیدا می کنه...همزمان دو تا اتفاق دیگه می افته...توی دفترش شنود پیدا می کنه و یکی از واشنگتن بهش زنگ میزنه میگه بیا ببینمت اطلاعات خوبی دارم برات ولی فقط حضوری باید بگم...گریسون میره واشنگتن و این دوست مدعی ام بدون این که اسمشو فاش کنه یا سازمانشو معرفی کنه به صورت کلی برای گریسون توضیح میده که سیا یه سری عملیات داره که به اسم عملیات سیاه معروفه و توی کشورای خارجی انجام میشه...از جمله به کودتا علیه مصدق توی ایران و یه کودتای دیگه علیه گواتمالا توی چند سال اخیر اشاره می کنه...این حاج آقا که ظاهرا خودش رو بازنشسته کرده مدعیه داشته با رییس جمهور روی یه طرحی کار می کرده که همه سربازای ویتنامی رو نهایتن تا سال 65 برگردونه آمریکا...چون کندی خیلی تمایلی به درگیری مستقیم نظامی آمریکا توی کشورای خارجی نداشته...مث کوبا که مخالف بود...ولی دو هفته قبل از ترور کندی به صورت مشکوکی میفرستنش یه ماموریت به قطب جنوب...و هنوز برنگشته بوده که کندی ترور میشه...این منبع عزیز معتقده ماموریتش سرکاری بوده تا موقع ترور کندی توی آمریکا نباشه...چون اگه می بود خیلی از مسائل امنیتی که توی سفر رییس جمهور به دالاس رعایت نشده رو کنترل می کرد و عملا نمیشد ترور کرد کندی رو...ایشون میگه یه اتحادی بین صنایع نظامی و ارتش و سرویس های اطلاعاتی ایجاد شده که خیلی خطرناکه...منظورش اینه که صنایع نظامی با نفوذی که توی سیاست دارن کشورو وارد جنگای مختلف می کنن تا درآمد کسب کنن...ینی جنگ کسب و کارشونه...کندی هم به واسطه این که هم خیلی موافق حمله نظامی به کوبا نبود و هم با خروشچف رهبر روسیه وارد گفت و گو شده بود و قصد نداشت توی جنگ سرد خیلی خشن برخورد کنه و هم این که تمایلی به نگه داشتن سرباز توی ویتنام جنوبی نداشت مورد غضب این باند قدرت واقع شده بود...دلیل ترورشم همین بود...مخالفت با جنگ!

اطلاعات این منبع ناشناس گریسون رو میترسونه...در عین حال ترغیبش می کنه یه جوری وارد این ماجرا بشه و علنیش کنه...تصمیم می گیره کلی شاو را با شاهدایی که توی این مدت جمع کرده بکشونه دادگاه و محکومش کنه...هرچند خودشم میگه این کافی نیست ولی معتقده این دادگاه یه فرصتی میشه که همه بفهمن اوضاع از چه قراره و در واقع یه فرصته برای این که افکار عمومی نسبت به این موضوع آگاه و حساس تر بشه...

جیم گریسون مصمم و جسور برمیگرده نیواورلانز و در سکانس بعدی جناب کلی شاو رو با اون همه کبکبه و دبدبه، کت بسته میفرسته زندان...توی همین حین یه نفوذی وارد تیمش شده که بعدتر متوجه میشه و عملا همه اطلاعتش رو می دزده... گریسون مسیر تحقیقاتش رو ادامه میده و هر چه میتونه مدارک جمع می کنه و شاهدا رو راضی می کنه که بیان توی دادگاه کلی شاو شهادت بدن...

این وسط سال 1968 یه اتفاق پشم ریزون دیگه هم میفته! رابرت اف کندی برادر رییس جمهور و دادستان کل کشور در دوره کندی، در حال سخنرانی توی کمپین اش برای انتخابات ریاست جمهوری بعدی بوده که ترور میشه...چیزی که گریسون قبلش پیش بینیشو کرده بود...

روز دادگاه فرا میرسه و گریسون صحنه دادگاه رو تبدیل می کنه به یه رسانه بزرگ برای افکار عمومی...شدیدا به گزارش کمیسیون وارن حمله می کنه و نتایجشو زیر سوال میبره...مورد به مورد همه رو مطرح می کنه...همه ارتباطات آزوالد رو با تیم ضد کاستروی فعال توی نیور اورلاندز نشون میده و سعی میکنه دادگاه و افکار عمومی رو قانع کنه که کندی در اثر یه توطئه کشته شده و سیا هم توش نقش داشته...یه چیزی که توی تحقیقاتش بهش میرسه اینه که آقای چابل شهردار دالاس برادر معاون سابق سیا هست که کندی اخراجش کرده و از قضای روزگار رییس کمیته اطلاعاتی کمیسیون وارن هم آلن دالسه که رییس سابق سیا هست و کندی سال 61 اخراجش کرده...ینی معاون اخراج شده سیا توی دالاس که شهردارش برادرشه کندی رو ترور کرده و رییس سابق سیا هم مسئولیت مخفی نگه داشتنشو توی کمیسیون تحقیق بر عهده گرفته...

گریسون معتقده روایت کمیسیون وارن خیلی باگ داره... یکی این که آزوالد نود ثانیه بعد از ترور توی طبقه دوم ساختمون کتابخونه بوده در حالی که ترور توی طبقه ششم بوده... این رو هم در نظر داشته باشین که آسانسور فعال نبوده و اسلحه آزوالدم دقیقا توی کنج مخالف طبقه ششم پیدا شده...ینی باید توی نود ثانیه اسلحشو توی کنج دیگه طبق ششم گذاشته باشه و برگشته باشه چهار طبقه رو هم با پله اومده باشه پایین و اصلنم مظطرب یا نفس زنان به نظر نرسه...همه اون مسائل مربوط به فاصله شلیک ها و مهارت تیراندازیشو هم اضافه کنین به این ماجرا...و البته مهم ترین انتقادش مسئله "گلوله جادویی"ه...

ماجرای گلوله جادویی که البته توی گزارش وارن به اسم تئوری تک گلوله نوشته شده اینه که یه گلوله باید از پس گردن کندی وارد شده باشه، از جلوی گلوش خارج شده باشه و رفته باشه توی کمر کانلی که روی صندلی جلوی کندی نشسته بعد از جلوی بدنش خارج شده باشه و رفته باشه توی مچ راستش و از اون طرف مچش خارج شده باشه و رفته باشه توی رون چپش و ازون جام به شکل معجزه آسایی بدون این که تغییر شکلی داده باشه خارج شده باشه و البته به شکل معجزه آسا تری توی بیمارستان و زیر تخت کانلی پیدا بشه...تازه در تمام این مسیری که توضیح داده شد به روایت گریسون باید چندین بارم تغییر مسیرهای عجیب و غریب داده باشه...

این عکس مسیر حرکت گلوله جادویی رو نوشن میده...
این عکس مسیر حرکت گلوله جادویی رو نوشن میده...


گریسون معتقده این تئوری مضحک خودش نشون میده همه چیز ساختگیه و کمیسیون خواسته به هر طریقی که شده نشون بده کل گلوله ها همون سه تاییه که توی ساختمون کتابخونه پیدا شده...چون زخمی که یکی از تماشاچیای اون اطراف روی صورتش داره نشون میده یه گلوله به هدف نخورده و جلوتر از لیموزین خورده روی زمین و ترکشش خورده به صورت یه نفر و زخمیش کرده...گلوله آخرم که هد شاتیه که کندیو کشته...پس فقط یه گلوله مونده که مجبور شده همه چیو بندازه گردنش...

گریسون یه کار مهم دیگه هم می کنه و اون اینه که اعلام می کنه میخاد برای اولین بار یه فیلم از لحظه ترور نشون بده...البته یه سری فیلم دیگه هم از قبل بوده که زاویه شون زیاد مناسب نبوده...فیلم رو یه آقایی به نام آبراهام زوپریدر گرفته و صحنه ترور رییس جمهورو نشون میده...بدبختانه وسط کادر آقای زوپریدر یه تابلو هست که کندی در حالی که داره برای مردم دست تکون میده از دید خارج میشه و میره پشتش و وقتی از اون طرفش میاد بیرون دستاشو گذاشته روی سینش که نشون میده یه تیر بهش خورده که به روایت کمیسیون وارن این همون گلوله جادوییه...حدودا یک ثانیه بعدش و توی فریم 313 فیلم آخرین گلوله میخوره توی سر کندی...و اینجا گریسون به یه مسئله خیلی مهم اشاره می کنه: کندی بعد از این که گلوله به سرش برخورد میکنه به سمت عقب و چپ حرکت می کنه...این ینی گلوله نمی تونه از عقب بهش خورده باشه و قاعدتن باید از جلو و سمت راست خورده باشه...سمت راست خیابون یه تپه چمنیه که وسطش یه دیوار چوبیه...و جالبه که چند تا شاهد که روی این تپه و یا روبروش و سمت دیگه خیابون وایسادن شهادت دادن که صدای شلیک از پشت این دیوار چوبی اومده...یه آقایی که محل کارش دقیقا مشرف به همون منطقس دو نفرو دیده که قبل ترور پشت اون دیوار چوبی بودن...و مهم تر از اون یک افسر پلیس گزارش داده که وقتی رفته پشت این دیوار چوبی یه نفرو دیده که بهش کارت شناسایی سرویس مخفی نشون داده و رفته ...ولی بعدا معلوم میشه سرویس مخفی که در واقع همون تیم حفاظت رییس جمهوره هیچ نیرویی توی اون منطقه نداشته!

گریسون همه این دلایلو ردیف می کنه و بعد تئوری خودش رو پیشنهاد میده که هم شلیکا بیشتر از سه تاس و هم از سه محل مختلف توسط سه تیم مختلف انجام شده...یه تیم توی همون ساختمون کتابخونه بوده که البته اسنایپر آزوالد نبوده...یه تیم توی ساختمون روبروی کتاب خونه به اسم دالتکس و تیم سومم که همون هد شات نهایی رو زده روی تپه چمنی کنار خیابون و پشت دیوار چوبی بوده...و این وسط آزوالد بیچاره همون طور که خودش گفته فقط یه طعمه بوده! بنیستر و فری از قبلش برنامه ریزی کرده بودن تا با پخش اون بروشورهای حمایت از کاسترو به همه وانمود کنن آزوالد طرفدار کاسترو و مخالف کندیه...روسیه هم که رفته بوده...بهترین گزینه بوده برای طعمه شدن...

گریسون با عکس و فیلم و شاهد نشون میده جک روبی بدون برنامه ریزی قبلی آزوالدو نکشته...و حتی آزوالد رو میشناخته...عکسای بعد از ترور کندی توی دفتر پلیس نشون میده جک روبی از همون روز اول ترور توی دفتر پلیس حضور داشته و توی کنفرانس های مطبوعاتی بوده...و البته شاهدایی که میگن قبلن آزوالد رو با جک روبی توی کلوپ جک روبی دیدن و این ینی این دوتا همو میشناختن...این ینی جک روبی آزوالدو کشته تا همه تقصرا بیفته گردنش و کسی نفهمه واقعیت چیه و کیا پشت پردن این ترور بودن...وقتی همه اینا رو بذاریم کنار تمام تناقضای گزارش کمیسیون وارن که در واقع گزارش نهایی حکومت به مردم بوده، معلوم میشه چقدر پنهان کاری وجود داشته و سیا همه افکار عمومی رو فریب داده...

سکانس دادگاه فک کنم طولانی ترین و در عین حال تاثیرگذارترین سکانس فیلمه...گریسون با یه مونولوگ طولانی اول همه ادله هاش رو برای اثبات توطئه بیان می کنه و بعد از هیئت منصفه میخواد با محکوم کردن کلی شاو اولین قدم رو برای آشکار کردن حقیقت بردارن...

اما...

هیئت منصفه به واسطه اشکالاتی که وکیل مدافع کلی شاو به خیلی از شاهدا وارد می کنه (مثل معتاد بودن، هم جنس باز و تبه کار بودن و ...) از ادله گریسون برای محکوم کردن کلی شاو قانع نمیشه...هرچند که در رایش اعلام می کنه در مورد توطئه ترور قانع شده...

فیلم با پایان دادگاه تموم میشه...خبرنگارا وقتی گریسون دست زنشو گرفته و داره از دادگاه خارج میشه میریزن دورش و ازش میپرسن حالا میخاد چیکار کنه...اونم میگه به تلاشاش ادامه میده...خبرنگارا که متوجه اومدن کلی شاو میشن گریسون رو رها می کنن و هجوم میارن به سمت کلی شاو...گریسون و خانمش در خلوت، سالن خروجی دادگاه رو طی می کنن و میرن...

فیلم همین جا تموم میشه...اما متنی که روی تیتراژ نشون داده میشه نشون میده که توی دهه هفتاد مجلس دوباره یه کمیته تشکیل میده تا ترور بررسی بشه...نهایتن این کمیته به این نتیجه میرسه که احتمالا توطئه ای در کار بوده و یه تیراندازم پشت دیوار چوبی روی تپه چمنی بوده که یکی از چهار شلیکو انجام داده...

ظاهرا بعد از نمایش عمومی JFK که تاثیر زیادی روی افکار عمومی میذاره مجلس یه قانون تصویب می کنه که در فاصله 25 سال تمام مدارک سیا و FBI در مورد ترور کندی منتشر بشه...

من قبلا این فیلم را دیده بودم...پنج شش سال پیش...اما وقتی کلیرآندروود در اولین روز رییس جمهوری اش اعلام کرد می خواهد به سوریه حمله کند، یاد داستان ترور کندی، روی کار آمدن جانسون و داستان شعله ور شدن دوباره شعله های جنگ ویتنام شدم...چون جانسون هم توی همون اولین هفته کاریش دستور خروج بخشی از نیروهای آمریکایی از ویتنام رو که کندی امضا کرده بوده لغو می کنه و به مرور درگیری آمریکا در جنگ نظامی با ویتنام بیشتر و بیشتر میشه...این را یادم رفت بگویم که فیلم اصلا با نشان دادن چند جمله از سخنرانی پایانی آیزنهاور، رییس جمهور قبل از کندی در سال 1960 شروع میشه...آیزنهاور توی اون سخنرانی درباره خطر جنگ طلبی و رابطه بین سیاست و صنایع نظامی و افزایش بودجه نظامی هشدار میده...

خلاصه آن شب من که اندکی سرخوش هم بودم شروع کردم برای خانم و پسر عمویم از داستان JFK و سخنرانی آیزنهاور و بیزینس جنگ و این ها گفتم...فرداش نشستیم و JFK را دیدیم...دیدن JFK اگر از قبل دیتای خاصی از این ترور نداشته باشید، خیلی تاثیرگذار است...به طور هم زمان از حجم پنهان کاری گسترده ای که اتفاق می افته بهت زده میشین و در عین حال خودتون رو کنار گریسون، قهرمان فیلم می بینین که داره برای کشف حقیقت این داستان عجیب و غریب و البته خطرناک جلو میره...کشته شدن رابرت کندی، برادر رییس جمهور مث یه تیر خلاصیه که دیگه کلا اختیارتون رو ازتون می گیره و باعث میشه با یه حالت هیپنوتیزم شده ای وارد سکانس دادگاه بشین...گریسون در نقش یه قهرمان ملی توطئه پشت پرده سیا رو با مدارکی که جمع کرده نشون میده و هرچند توی دادگاه شکست می خوره اما همون چند خطی که درباره ادامه اتفاقات بعد از اون دادگاه در آخر فیلم نوشته میشه، یه کم آروم تون می کنه که تلاش هاش بی نتیجه هم نبوده و تونسته تاثیرگذار باشه...در عین حال هم چنان یه بهت زیرپوستی دارین که توی آمریکا، با اون همه رسانه و آزادی بیان و این داستان ها، قدرت های پشت پرده چطور می تونن مهم ترین فرد سیاسی کشور رو ترور کنن و بعدش هم با پنهان کاری گسترده همه رو بازی بدن... شاید یه جاهایی اون اعماق ته تان دلتان می خواهد این داستان راست نباشد...به خودتان می گویید شاید این فیلم اغراق کرده باشد...مگه میشه رییس جمهور یه مملکتو ترور کنی و بعد صداشو در نیاری؟! حالا فکر کن خود آمریکایی ها چه احساسی دارند در مورد این فیلم و این ترور...

همه این ها آغاز ماجرای کندی بازی من بود...بعد از این که JFK تمام شد نشستم پای لب تابم، طبق عادت همیشگی ام رفتم توی یوتیوب و شروع کردم درباره ترور کندی سرچ کردن...شب بود که شروع کردم...ساعت ده یازده شاید...تا آمدم به خودم بیایم دیدم صبح شده و من هم چنان دارم درباره کندی یوتیوب سرچ می کنم و ویدئو می بینم...این داستان تا چند روز ادامه داشت...بیدار می شدم می نشستم پای لب تاب و شروع می کردم...مستندها و سخنرانی ها را می دیدم و لا به لایش اسم شخصیت ها را توی گوگل سرچ می کردم و داستان شان را می خواندم...عکس هایشان را می دیدم و گاها متن شهادت شان را از منبع اصلی می خواندم...روز به روز ، پای آدم های بیشتری به داستان باز می شد و تئوری های تازه ای مطرح می شد...

روز سوم چهارم حس کردم دارم یه سریال طولانی و مستند می بینم...سریالی که اپیزودهاش سالهاست تولید شده و من می تونم به هر ترتیبی که بخام ببینم شون... می تونم بین شون انتخاب کنم...یه مسیرو بگیرم و برم جلو تا ببینم به کجا میرسم...یه سریال تعاملی...وسطش می تونم برم توی گوگل مطلب بخونم و ته توی یه مسئله رو در بیارم...باید مدام حرفای آدما و ادعاهاشونو با هم مقایسه کنم تا ببینم کی راس می گه و کی دروغ میگه...هر جا خسته شدم می تونم مسیرمو عوض کنم و روی یه آدم دیگه یا یه ادعای دیگه یا یه سرنخ دیگه تمرکز کنم...خیلی هیجان انگیزه...نه؟ یه سریالی که پنجاه و اندی ساله داره روی ساختش کار میشه و هنوز تموم نشده...هنوز سرش کلی بحثه...کلی اختلاف...

خیلی هیجان انگیز بود...یه جورهایی شبیه بازی مافیا هم هست...همه مدعی اند که دارند راست می گویند...هیچکس زیر بار نمی رود که دروغگوست و سعی می کند با سند و مدرک ثابت کند که راست می گوید...خیلی هیجان انگیز بود...نمی دانم چقدر دوپامین را این چند روز تجربه کردم...فقط می توانم بگویم تمام ساعت هایی که بیدار بودم انگار میخکوب بودم روی صندلی ام و یا ولو بودم روی کاناپه و لب تابم رو گذاشته بودم روی شکمم و تماشا می کردم...در همین حد بگویم که از آن روز فقط سه قسمت از فصل بعد House of Cards رادیدیم... خانم ام هم رفت سراغ یه سریال دیگه و راه مان از هم سوا شد..

بعد در همین حین و درمیانه این هزارتوی مهیج به سرم زد خودم هم وارد بازی شوم...یک چیزی تولید کنم...یه محتوا...حالا می تواند یه مستند آرشیوی باشد یا یک کتاب یا یک مقاله...به خیلی چیزها فکر کردم...مثلا به این که یکی از کتاب هایی که درباره اش نوشته شده را ترجمه کنم...این را هم بگویم که نمی توانید تصور کنید چه حجمی از کتاب درباره ترور کندی وجود داره...باور کردنی نیست...از همان سال های اول تا همین سال های اخیر کلی آدم با ادعاهای عجیب و غریب مختلف درباره این داستان کتاب نوشته اند...

خلاصه فکرم درگیر شد...یکی از چیزهایی دیگری که به ذهنم رسید نوشتن یک چیز رمان طور بود...یک چیزی که ترکیبی از تاریخ و ادبیات باشد...ینی ترور کندی بشود دست مایه یه چیز رمان طور که وسط اش بزنم توی خط چیزهای خارج از داستان...وقتی می گویم خارج از داستان ینی بیشتر چیزهایی که به خودم و زندگی ام و نظراتم و تجربه هام و غیره مربوط می شود...این یکی از همه جذاب تر بود...ترکیبی از تاریخ و زندگی نوشت خودم...و از آن جایی که معمولا در این مواقع توی ذهنم تصور می کنم که آخرش خیلی خفن می شود (حداقل برای لحظاتی بعد ازین که به ایده ای فکر می کنم دچار یه همچین جوگیری هایی می شوم) تصور کردم که می شود یه کتاب خفن که چاپ اش می کنم...می شود اولین کتاب ام...چه کسی کندی رو کشت...علی حسینی...نشر فلان...آرزو بر جوانان عیب نیست! توی خیال خودم این فکر کلی بهم حال داد...هرچند معمولا این فکرها توی ذهنم من دوامی نمی اورند...چون نه وقت اش را دارم و نه آن ویژن اولیه ای که بهم انرژی می دهد چندان دوامی می آورد که بخواهم پی اش را بگیرم...سریع از ذهنم می رود و جایش را می دهد به کلی فکر های مخالف و منفی اش...به نشدن هایش...به این که اصلا از پس اش بر می آیم یا نه...به این که اصلا آخرش که چه؟! به این که با این وضع خراب حافظه ام وارد شدن به یک همچین داستان تو در تویی بی نتیجه است... به جایی نمی رسد...بعدش هم اگر چیزی از توش در نیاید چه؟ فرض کن الان کتابت را نوشته ای برده ای داده ای به ناشر و ناشر گفته به درد عمه ات می خورد این خزعبلاتی که سر هم کردی! حالا میخواهی چه کار کنی...این همه وقتی که گذاشتی نتیجه اش چی میشه؟! حالا اصلا فرض کن چاپ شد...خب حالا چی؟ فرض کن 1000 تا تیراژ خورد...فروش هم رفت...هزار نفر هم کتاب را خواندند...خب چه می شود؟ بعدش می خواهی بروی ژست یک نویسنده خفن را بگیری؟ بگویی من کتاب چاپ کرده ام! من خفن ام! من روشنفکرم! من فلانم من بهمانم! بعد اصلا یک کتاب دیگر هم بنویسی... اصلا چند کتاب دیگر بنویسی...اصلا معروف بشوی..."چه کسی کندی را کشت" ...چاپ سی و هفتم...نشر چشمه! یا مثلا نیلوفر یا ثالث یا مرکز یا چه و چه و چه...خب که چی؟! (این "خب که چی؟!" سوالی است که آن خود منتقد من مدام سر هر موضوعی و هر ایده ای سر من هوارش می کند...همین طوری که الان این سوال ها را پشت سر هم ردیف کردم می رود جلو و آخرش تقریبا همیشه به یک نقطه می رسد...آخرش که میمیری...چه فرقی می کند دیگر...)

الان برگشته ام بالا و از اول آن بندی که درباره این ایده نوشتم را دوباره خواندم...دیدم چه جنگی توی ذهنم هست...از یک طرف یک ایده با کلی تصویر خوب و بعدش کلی سوال و شک و شبهه که هوار می شود سر آن ایده...

علی ای حال من الان یک فصل از کتابم را نوشتم...علیرغم همه آن شک و شبهه ها و سوال ها...این می شود مقدمه اش...در تاریخ پنج شنبه چهاردهم فروردین 99...البته الان بیست دقیقه از روز جمعه 15 فروردین گذشته...

نمی دانم چقدر بتوانم جلوی حجم آن سوال ها دوام بیاورم و ادامه بدهم...نمی دانم اصلا فایده ای دارد یا نه...شاید اصلا این سوال ها به جاست...نمی دانم...فعلا فقط می خواهم بنویسم...می خواهم این نوشتن خودش سرنوشت اش را روشن کند... با نوشتن...شاید اصلا دیگر درباره ترور کندی نباشد...شاید هم باشد...


پ.ن: متن را خواندم...آمنه هم خواند..می گوید بعضی جاها لحنش عوض می شود...ینی مثلا از حالت رسمی خارج است بعد یهو رسمی می شود بعد دوباره غیر رسمی...راست می گوید...قبلا هم به این مسئله توی چیزهای کوتاهی که نوشتم برخوردم...اما درستش نکردم...شاید توی نا خود آگاه ام یک چیزی بوده آن لحظه که ترجیح داده لحن مطلب را عوض کند...شاید مخاطب آن ناخودگاه را بفهمد...نمی دانم...شاید هم نفهمد...

تاریخادبیاتخودنوشترمانترور
نوشتن نجاتم می دهد انگار...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید