علی نوبختی
علی نوبختی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

تنهایی



https://soundcloud.com/erfanjamalzadeh/karen-homayounfar-soote-payan

نه چون غروب و پاییز دو کلیشه همیشگی دلتنگی و غم و هزار مصیبت دیگرند نه. پاییز‌های تهران، دم دم‌های غروب، هوا پنجه در خرخره ات فرو می‌کند. انگار شهر کینه‌ی همه‌ی دود و بوق و بی‌درختی‌ یک سالش را جمع کرده و پاییز‌ وقت تلافی است. مه غلیظ خاکستری رنگ، سیاهی چشمت می‌شود و بی‌آنکه بفهمی نارنجی پشت ابر‌ها لایه لایه غم و حسرت یک عمر را ته وجودت می‌نشانند. بعد کم کم به قرمزی می‌کشد که عمق نگاهت غرق عمیق‌ترین «ای کاش» زندگی شده و در آخر آهت منتهی می‌شود به بی‌ستاره ترین شب دنیا.

نه چون غروب و پاییز دو کلیشه همیشگی دلتنگی و تنهایی و هزار مصیبت دیگرند نه. اگر کسی از من بپرسد تنهایی را کجا می‌توان دید؟ یکی از همین پاییز‌های غروبی تهران را نشانش می‌دهم. همزمان با شلوغی پیاده‌روی انقلاب، ترافیک چمران و فشار جمعیت متروی امام، پشت پنجره‌ای در یکی از کوچه‌های شمال شهر، تنهایی نشسته و چای می‌خورد. تنهایی یک پیرمرد هشتاد نود ساله‌ای است که یحتمل همه‌ی دوست‌های دانشگاهش مرده‌اند. رفقای همکارش را یا یادش رفته و یا بدتر از آن، از یادشان رفته است. بچه‌هایش مثل دانه‌های تسبیح بدون نخ، از آمریکا تا استرالیا پخش دنیا شدند. و انگار همین دیروز بود که در شصت و چند سالگی‌ همدم و رفیق و عشق یک عمرش در یکی از همان بی‌ستاره‌ها دیگر صبح نکرد.

اگر کسی از من بپرسد تنهایی را کجا می‌توان دید؟ یکی از همین غروب‌های پاییزی تهران، یک جفت چشم بیست و سه ساله را نشانش می‌دهم. یک جفت بین آن هزار هزار چشمی که یا می‌دوند یا تند راه می‌روند و یا در آرام‌ترین حالت ممکن فارغ از غوغای جهانی دلشان جای دیگری است. در عمق شلوغی پیاده‌روی انقلاب، وقتی که نگاهش قفل صندلی کافه‌ای می‌شود. وقتی که لحظه‌ای خیره به ورودی مترو می‌ایستد. و یا وقتی که نمی‌تواند بی‌تفاوت از کنار یکی از نیمکت‌های سنگی بگذرد. تنهایی یک جفت چشمی است که حالا شده پرده نمایش خاطرات، جا‌ها هستند،‌ مکان‌ها هستند، پرده نمایش هست اما بازیگری نیست. خاطرات چهار پنج سال دانشگاه بی‌بازیگر مانده است و همه مهاجرت کردند.

یکی از همین غروب‌های پاییزی تهران، تنهایی پشت ترافیک چمران، ته دل یک مرد پنجاه ساله‌ای دارد ته‌نشین می‌شود. مردی که حالا بازنشست شده است و کم کم دارد معنی رفیقِ همکار در ذهنش محو می‌شود. ته دل یک مردی که باید کم کم بپذیرد پیر شدن، از تک و تا افتادن و با وجود همه تلخیش مفید نبودن را. تنهایی همان‌جایی است که دیگر شش صبح بیدار نمی‌شود و چای ساعت یازده را با کلوچه‌ی رفیق همکارش چهار پنج‌تایی نمی‌خورند. و همه این‌ها جایش را می‌دهد به زنگ یک در میان آخر هفته‌ها، حال و احوال و سلام خداحافظ پر شوری که در بطن ماجرا از نبودن حرف‌های مشترک است. تنهایی محو شدن همین رفیق‌ها است.

یکی از همین غروب‌های پاییزی تهران، تنهایی دقیقاً وسط فشار جمعیت متروی امام، جایی که هیچ اثری از تنها بودن نیست، در بی‌تفاوتی نگاه یک پیرمرد شصت و چند ساله، قلب و مغزش را گرفته‌است. تنهایی می‌شود توهم بودن همدم چهل سال زندگی‌اش که چند روز پیش رفت. تنهایی می‌شود آلزایمری که هضم کند همه‌ی نبودن ‌ها را، همه‌ی «است»‌هایی که «بود» شدند و همه‌ی گذشته‌های خیلی بعید را.

اگر عمیق‌تر نگاه کنیم، آدمی همیشه تنها است. چه بیست و سه سالگی، چه پنجاه و چه شصت و چندسالگی انگار ویژگی بالذات آدم‌‌هاست. یک نمایش تکراری با نبودن بازیگر‌های متفاوت. و تلخی ماجرا آنجاست که یک روز در هشتاد نود سالگی به خودتان می‌آیید می‌بینید این بار تنهایی در چشم و دل و ذهن شما نیست. می‌بینید این شما نیستید که از یک پنجره‌ی شمال شهر منظره‌ی زرد و خاکستری غروب را تماشا می‌کند، تنهایی است که نشسته و چای می‌خورد.

اگر عمیق‌تر نگاه کنیم، آدمی همیشه تنها است.

عکس از bbiibbzz
عکس از bbiibbzz



سوت پایانکارن همایونفرتنهاییمهاجرتپاییز
یک پایان حماسی در یک روزمرّگی ساده!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید