نوشتن این متن از اواسط تابستان، وقتی موهای بلندم را کوتاه کردم، آغاز شد و حالا که در دل پاییز هستیم، کامل شده. شاید سه یا چهار بار به شکلهای مختلفی نوشتمش، اما هر بار چیزی کم داشت. میخواستم تجربه داشتن موهای بلند، حس و حالی که با آنها داشتم، و آنچه پس از کوتاه کردنشان احساس کردم، همه را در یک متن بیان کنم. ولی هر بار با خودم فکر میکردم: مگر برای کسی مهم است؟ و جُدا از آن، خودم هم حس نمیکردم چیزی خوبی نوشته باشم.
تا این که یاد یک خاطره کوتاه افتادم؛ اگر بگویم بیشتر از نیمی از دلیلِ بلند نگه داشتن موهایم، به خاطر یک راننده اتوبوس بود، احتمالاً تعجب میکنید!
این اولین بار نبود که موهایم را بلند نگه میداشتم. چند سال پیش هم موهایم را بلند کرده بودم، اما زود کوتاهشان کردم. این بار هم چنین تصمیمی داشتم؛ کمی تنوع و بعد بازگشت به حالت قبلی. ولی راننده اتوبوسی که هر روز میدیدمش، نظرم را عوض کرد!
تقریباً هر روز، در مسیر رفتن به دفتر کار با او همسفر میشدم. اولین باری که صحبت کردیم، مکالمهای کوتاه و بیاهمیت درباره بهداشت پارکهای اصفهان داشتیم. اما وقتی موهایم شروع به بلند شدن کردند، او بود که این موضوع را پیش کشید. گفت که موهای بلند را بسیار دوست دارد و همیشه با مردانی که موهای بلند دارند، حرف میزند و تشویقشان میکند که کوتاه نکنند. حتی گفت خودش هم دوست دارد موهایش را بلند کند، ولی دخترهایش به او گفتهاند این کار را نکند!
مردی بود با قد متوسط و جُثه تپل که از دور کوتاه نشانش میداد. ریش پرپشتی داشت سیاه و براق، اما موهای سرش کمپشت و با این حال، هنوز پتانسیل بلند شدن را داشت. همیشه یک پیراهن آبی با طرح جین و شلوار پارچهای مشکی میپوشید. سیگار هم که همیشه همراهش بود. چهرهای خاص داشت، از آنهایی که به ظاهرشان نمیخورد اینقدر دلزنده و جوان باشند.
هر بار که من را میدید، با خنده میگفت: "به به، شازده!" و دستش را دراز میکرد تا دست بدهیم. (کدام راننده اتوبوسی این کار را میکند؟!) هر بار از موهایم تعریف میکرد و برای شوخی، موهای کمپشت خودش را از پشت میکشید تا ببیند میشود آنها را بست یا نه. به جای خداحافظی هم میگفت: "کوتاه نکنیا!"
تا اینکه در میانه مرداد، بالاخره موهایم را کوتاه کردم. ۱۵ ماهی بود که موهایم را بلند نگه داشته بودم و برنامه داشتم بیشتر هم نگه دارم. اما دلایلی، هرچند نه چندان قوی، باعث شد تصمیم به کوتاه کردن بگیرم. آخرین باری که دیدمش، موهایم هنوز بلند بود. و حالا، یک سالی میشود که دیگر آن مسیر را نرفتهام.
نمیدانم اگر دوباره او را ببینم، چه خواهد گفت. شاید با همان لبخند همیشگی بگوید: "شازده! کوتاه کردی؟" و با کنجکاوی نگاهم کند. یا شاید مثل همیشه، فقط دستش را دراز کند و بگوید: "عیبی نداره، دوباره بلند میکنی!" اما هر چه بگوید، من همچنان به مکالمههای ساده و کوتاهمان فکر میکنم؛ همان حرفهای بی تکلف و صمیمی که خیلی بیشتر از آنچه فکر میکردم، روی تصمیمم اثر میگذاشت. شاید او هیچوقت نداند که چگونه با تشویقهای سادهاش من را قانع کرد که موهایم را بلند نگه دارم.
شاید اگر باز هم دیدمش، این را برایش بگویم...!