علی شیخ بهایی
علی شیخ بهایی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

رویای هوشیاری

در هم می‌پیچیدند. فریاد می‌زدند. می‌دویدند در حالی که سر خون آلودشان خالی از مغز‌هایی بود که داخل کوله پشتی هایشان قرار داشت. به دنبال دزدیدن کوله های یکدیگر بودند. به دنبال تکه تکه کردن. به دنبال یافتن نایافتنی‌ها. آتش سینه شان را می‌سوزاند و قلبشان را ذوب می‌کرد. سرگردان بودند.
برخی در گوشه ایی ایستاده و مغز های خود را با احترام به فروش می‌گذاشتند. می‌ترسیدند که مبادا دیگران نپسندند. انتقاد کنند. که مبادا مغز هایشان در نظر آنها خالی باشد.
مفت مفت می‌فروختند. تحقیر می‌شدند. اشک می‌ریختند. از درون پوک و خالی می‌شدند و فرو می‌ریختند.
اما بوی آرامش به مشام می‌رسید. از کافه ایی کوچک بر روی قله کوهی بلند. بو از افرادی که دور هم نشسته و فنجان هایی پر از کلمات و صفحات کتاب را سر می‌کشیدن، بلند می‌شد.
جمجمه سرشان بسته و با کلاه خودی از جنس اقتدار و ارزش، پوشانده شده بود. گفت و گو می‌کردند بی آن که به مغز های هم نگاه کنند. فنجان های بیشتری به هم تعارف می‌کردند. بزرگ و بزرگ تر می‌شدند اما قدم هایشان بیصدا تر و خاموش تر می‌شد. محو می‌شدند و عده ایی دیگر با لباس های پاره که کوله های خود را در آغوش گرفته بودند وارد کافه می‌شدند.
چشمانش را گشود، از خواب بیدار شد و زندگی جدید خود را آغاز کرد.

به قلم محمد نعیم کریم زاده
کافهآغوشهوشیاریمغزخواب
هیچ نمیدونم برای چی مینویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید