
به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد
کام تو نوش و دلت گلگون باد
بَهل از خویش بگویم که مرا بشناسی
روزگاریست که همصحبتِ من تنهاییست
یار دیرینهام درد و غمِ رسواییست
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست
ولی افسوس که روحم به تنم زندانیست
چه کنم با غم خویش؟
گهگاهی بغض دلم میترکد
دل تنگم ز عطش میسوزد
شانهای میخواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست
کاش میشد که من از عشق حذر میکردم
یا که این زندگی سوخته سر میکردم
ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی
ز چه رو این دلِ بشکسته به غمآلودی؟
من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم
بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم
ای فلک ننگ به تو
خنجرت از پشت زدی
به کدامین گنه آختهرو
به من مشت زدی؟
کاش میشد که زمین جسم مرا میبلعید
کاش این دهر دور و بخت مرا برمیچید
آه ای دوست که دیگر رمقی در من نیست
تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش
دِگَر اِی بادِ صَبا دَسْت زِ بَختَم بَردار!! 🍃✨
خبر از یار نیاور
دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
مگر این غم ز سرم دور شود؟
ولی انگار نشد
بگو ای دوست چرا دور نشد؟
من تماشای تو میکردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای منند
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
نازِ چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی