نزدیکیهای غروب بود و ماشینها در ترافیک جلوی پارک حرکت میکردند. زن قد کوتاه لاغر خیلی خسته روی نیمکت نشسته بود و در خیال خودش غرق شده بود. یک ساعتی میشد که به پارک آمده بود و تمام این مدت را مثل کاغذی که تحمل فشار ندارد در خودش مچاله شده بود.
همینطور که زن در فکرهایش غرق شده بود، صدایی از پشت سرش گفت: «ببینم تو مشکلت چیه؟»
او که تعجب کرده بود برگشت و هیچ کسی را پشتش ندید. با خودش فکر کرد حتما زیادی در خیالاتش غرق شده. یک بار دیگر صدا گفت: «تعجب نکن من درخت پشت سرتم. دیدم خیلی توی خودتی و ناراحتی، پیش خودم گفتم شاید اگه با هم حرف بزنیم حالت بهتر شه.»
زن آرام با خودش زمزمه کرد: «این دفعه دیگه خیلی خیالاتی شدم...»
درخت لبخندی زد و گفت: «نگران نباش. ما درختها وقتی خیلی تنها میشیم میتونیم با آدمهایی که مثل ما احساس تنهایی میکنن صحبت کنیم!»
«عجب... تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم.»
«میدونی وقتی آدمها تنهاییشون برطرف میشه دیگه ما رو یادشون میره و برای همینه که از ما چیزی به کسی نمیگن. بعضی وقتها شما آدمها یک نفر رو میخواین که باهاش حرف بزنین و بعد از یادش ببرین؛ ما هم دقیقا همین کار رو براتون انجام میدیم.»
زن که هنوز متعجب بود، سرش را خاراند و به شاخههای کم برگ درخت خیره شد. درخت در همین حال پرسید: «حالا چرا اینقدر ناراحتی؟! چی شده؟ دوست داری درباره مشکلت با من صحبت کنی؟»
«این دو هفته از بس حالم بد بوده نمیدونم مشکل اصلیم چیه… خیلی توی فکرم غرق میشم.»
«خب الان چی بیشتر از همه چیز اذیتت میکنه؟»
«حس میکنم دارم محبت نزدیکانم مخصوصا شوهرم رو از دست میدم.»
«چه بد… چی شده مگه؟»
«مشکل اینجاست که پسانداز من و شوهرم توی چند سال گذشته رو سرمایهگذاری کرده بودم و الان دو هفتهای میشه که نصف اون پول از دست رفته. احساس میکنم خیلی آدم بدی شدم.. فکر کنم دیگه ارزش دوست داشته شدن رو ندارم...»
«چه بد… شوهرت چه واکنشی نشون داد؟»
زن که اشکهایش سرازیر شده بود، سعی کرد با دستمال آن را پاک کند و از آنجا برود؛ ولی درخت با صدایی بلندتر گفت: «حالا کجا میخوای بری؟! یه کم بشین شاید با صحبت کردن حالت بهتر بشه. شما آدما خیلی از صحبت کردن درباره ترسهاتون فرار میکنید. تازه منم که یه درختم، اگه بخوام هم نمیتونم برم و از ترسهات به بقیه چیزی بگم! واسه همین میتونی به من اعتماد داشته باشی.»
«راست میگی… صحبت کردن درباره این مورد برام خیلی سخت بود. همین که یه کم با تو صحبت کردم باعث شد بهتر شم»
«خوشحالم ازین بابت. کار ما درختهای تنها همینه که به آدمهای تنها کمک کنیم!»
زن که بعد از روزها لبخندی کوچک بر لبانش نشسته بود، پرسید: «حالا تو از خودت بگو؛ تو داستان زندگیت چیه؟ چرا تنهایی؟»
«این شماره ۵۸ که روی من نوشته شده رو میبینی؟ چندین سال پیش بود که هشتاد تا درخت مثل من رو اینجا کاشتن. اون زمان نهالهای خیلی جوونی بودیم و فکر میکردیم تا ابد میتونیم کنار هم باشیم و بزرگ و بزرگتر بشیم. اون موقعا من ۵۸ امین درخت بودم و الان هم دیگه همین اسم روم مونده.»
«ولی الان فقط هفتتاتون موندین...»
«آره و من هم نسبت به بقیه خیلی تنها موندم… نزدیکترین درخت به من ۲۶ عه که اصن صدام بهش نمیرسه. یادت باشه وقتی داشتی میرفتی سلام من رو بهش برسونی.»
زن سری تکان داد و درخواست درخت را قبول کرد، سپس با کمی ناراحتی گفت: «حالا که فکر میکنم تو خیلی بیشتر بهت سخت میگذره، من فقط دارم از تنها شدن میترسم ولی تو هر روز داری تنهایی رو حس میکنی.»
درخت آهی کشید و گفت: «آره واقعا سخته… خیلی سخت...» سپس ادامه داد: «البته تا همین یه ماه پیش ۵۹ اینجا کنارم بود؛ ولی یه روز اومدن و جلوی چشمهام قطعش کردن. هنوز هم اشکها و فریادهای آخرش از جلوی چشمهام کنار نمیره. کلی بهم التماس میکرد و میگفت یهجوری نجاتش بدم؛ اما هیچ کمکی هم از من برنمیومد.»
«چه قدر تلخ...»
«میدونی چند وقتی بود که ۵۹ داشت ضعیف میشد. من همه تلاشم رو میکردم تا به سمت اون رشد کنم و برگهام رو بهش برسونم تا شاید اینجوری یه کم محبت ببینه و حالش بهتر بشه؛ دیگه یه کم مونده بود تا بهش برسم که اون اتفاق افتاد...»
زن که ناراحتیش بیشتر شده بود با صدای آرامی گفت: «و به نظر میاد دیگه خودتم خیلی ضعیف شدی...»
درخت با آهی گفت: «دوست داشتم قبل رفتن ۵۹ یکی از برگهام رو بهش بدم چون دیگه هیچ برگی براش نمونده بود؛ ولی نتونستم. از اون به بعد هر نسیمی میاد برگهام رو رها میکنم تا همراهش بشن و برن. شاید اینطوری بتونن به ۵۹ برسن.»
«ولی خودتم که اینطوری خشک میشی...»
«قسمت تلخ این پارک همینجاست. بعد از قطع شدن یه درخت، درختهای نزدیکش تنها میشن و کمکم از تنهایی دق میکنن و خشک میشن؛ این روند همینطور ادامه داره تا دیگه هیچ درختی باقی نمونه و فکر کنم دیگه داره نوبت من میشه...»
زن با ناراحتی گفت: «راست میگی؛ تنها شدن خیلی بده. منم ترس اصلیم از اینکه قضیه ورشکست شدن رو به شوهرم نمیگم همینه که بعدش احتمالا جفتمون تنها میشیم… حتی فکر تنهایی هم خیلی بده.»
«میدونی به نظرم برای این که بقیه کنارمون باشن نباید سعی کنیم حقیقت رو مخفی کنیم یا حتی اون رو تغییر بدیم. این که احساس تنهایی نکنیم به اینجور مشکلاتی که میگی ربطی نداره. تو این یه ماه که تنها شدم خیلی به صحبتهای شما آدمها گوش کردم. اونایی که جوونترن دوستی و محبت رو ذاتی میدونن و به هم میگن تحت هر شرایطی همدیگه رو تا ابد دوست دارن، اونایی که بزرگترن هم مثل تو سر همین چیزای الکی از کسایی که دوستشون دارن دور میشن و حتی حرف زدن با نزدیکترین آدمهای زندگیشون هم براشون سخت میشه.»
«راست میگی و وقتی حرفی زده نمیشه کمکم فاصله میافته و وقتی فاصله زیاد میشه هم نمیشه همدیگه رو دوست داشت.»
«برای همین به نظرم چیزی که آدمها رو از هم دور میکنه ترس از حرف زدنه نه مشکلاتی که واقعا وجود داره؛ چون بالاخره وقتی آدمها همدیگه رو بفهمن میتونن یه راهی پیدا کنن.»
زن که در فکر رفته بود، آه کشید و گفت: «حرفهات منطقی به نظر میاد...»
«شانسی که ما درختها داریم اینه که همیشه سر جامونیم، برای همین حتی اگه بخوایم هم نمیتونیم از درختهای نزدیکمون دور بشیم و در نتیجه هیچ مشکلی حل نشده باقی نمیمونه. شاید تو هم به این نیاز داری که فکرت رو سر جاش وایسونی و اتفاقی که افتاده رو قبول کنی.»
«راست میگی… به جای اینکه برم و اتفاقی که افتاده رو به شوهرم بگم همش تلاش میکنم یه راهی پیدا کنم تا همه اون پول رو برگردونم.»
«اوهوم… شما آدمها واقعا سختتونه از زندگی همون جوری که هست لذت ببرید، همش دنبال این هستید که یه جوری واقعیتها رو تغییر بدید»
«حق با توعه...»
«و به نظرم تو اینطوری نباش، برو و تا درختهای کنارت قطع نشدن از بودن باهاشون لذت ببر.»
«ممنونم ازت که دیدم رو عوض کردی.»
«کار ما درختهای تنها همینه!»
یک هفته بعد زن به همراه شوهرش به پارک آمدند و بیست نهال جدید در نزدیکی ۵۸ کاشتند.
درختها و طبیعت در زمانهایی که ناراحتیم خیلی امید خوبی بهمون میدن و با حس و حال خوبشون دوباره زندگی رو به ذره ذره وجودمون برمیگردونن. بیاین ما هم فراموششون نکنیم و ۵۸های کمتری رو تنها بذاریم :)
در نهایت هم امیدوارم درختی که این داستان میکاره یه ۵۸ رو از تنهایی دربیاره!