علی شفیعی
علی شفیعی
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ سال پیش

داستان کوتاه «امید»

ساعت شش صبح یک روز زمستانی بود و خورشید هنوز طلوع نکرده بود، در این شرایط ایمان بعد از یک ساعت بی‌خوابی، با نگرانی و اضطراب به صابر زنگ زد و او را از خواب بلند کرد. بعد ازین که صابر کاملا از خواب بیدار شد، سعی کرد کمی به ایمان آرامش دهد و به او اطمینان داد این روز بسیار مهم را به هیچ‌وجه فراموش نکرده و آماده است که ساعت هفت و نیم پیش دکتر بروند تا نتیجه نگرانی ده ساله‌شان مشخص شود.

در واقع صابر هم به اندازه ایمان نگران بود؛ اما معمولا کم‌تر نگرانی‌هایش را بروز می‌داد. پیش خودش می‌گفت در برابر مشکلات باید صبورتر بود و اضطراب داشتن هیچ کمکی به حل مشکل نمی‌کند. به خاطر همین هم بود که دیشب وقتی دستانش از اضطراب می‌لرزیدند، یک قرص خواب خورده بود تا بتواند راحت بخوابد و در این روز مهم پرانرژی باشد.

خیلی وقت‌ها ایمان به‌خاطر این صبوری و بی‌تفاوتی صابر از او شاکی می‌شد و در کنار رفاقت‌شان دعواهای زیادی بین‌شان شکل می‌گرفت؛ مخصوصا سر قضیه دوستشان، امید، بارها ایمان با لحنی جدی به صابر گفته بود تو اصلا زندگی رفیق‌مان برایت مهم نیست؛ حتی الان هم نزدیک بود که این حرف را بزند ولی چون نگرانی را در صدای رفیق قدیمیش می‌شنید، دیگر نتوانست چنین اتهامی بزند.


ایمان و صابر و امید از زمانی که با هم به دبیرستان می‌رفتند، یعنی حدودا شانزده سال پیش، دوست‌های صمیمی شده بودند، در آن زمان هر سه‌شان از شهرهای مختلف به تهران آمده بودند و در مدرسه تازه‌شان بسیار غریبه بودند و هیچ کسی را نمی‌شناختند.

روز اولی که به مدرسه جدید رفتند، باران تندی می‌بارید. در زمان ناهار،‌ هر سه‌شان با گرفتن لقب مهاجر دهاتی از میزهای مختلف سالن غذاخوری رانده شدند و یکی‌یکی دور یک میز تقریبا شکسته که هیچ کس دورش نمی‌نشست و در گوشه سالن قرار داشت، جمع شدند و غذا خوردند. امید که از دو نفر دیگر اجتماعی‌تر بود،‌ با صحبت‌ها و شوخی‌هایش جمع سه‌تایی‌شان را دور هم جمع کرد و باافتخار به جمع سه‌تایی‌شان لقب سه مهاجر را دادند؛ نتیجه این دور هم جمع شدن هم این بود که زندگی‌شان تا ابد به هم گره بخورد.

از آن به بعد، آن میز مکان دور هم جمع شدنشان شد. هر وقت یک زمان خالی پیدا می‌کردند آن‌جا می‌نشستند و کلی با هم درباره موضوعات مختلف صحبت می‌کردند و مشکلات‌شان در درس‌ها را با هم حل می‌کردند. ایمان هم که از همان اول مرد عمل کردن بود، با کمک مستخدم مدرسه، کم‌کم آن میز را تعمیر کرد و یک رنگ آبی زیبا هم به آن زد تا شبیه دیگر میزهای مدرسه شود.


دوران خوب این سه مهاجر بعد از دبیرستان هم ادامه یافت و هر سه با هم در رشته مهندسی کشاورزی وارد دانشگاه شدند؛ البته صابر که از آن دو باهوش‌تر بود می‌توانست رشته‌های بهتری را هم انتخاب کند؛ اما چون هیچ چیز برایش مهم‌تر از این جمع سه نفره نبود، این کار را نکرد و دوباره این سه مهاجر، مهاجرت جدید خود را آغاز کردند و این بار به ساری رفتند.

بعد از چهار سال که دیگر به مرحله‌های آخر تحصیلشان رسیده بودند، به ذهن امید رسید سه‌تایی سیستمی طراحی کنند که به دامدارها کمک کند تا راحت‌تر کارهایشان را انجام دهند؛ به این معنا که علف‌های مورد نیاز هر صبح در مکانی مشخص قرار داده شود و بعد گاوها و گوسفندها به جایی مشخص بروند که شیرشان دوشیده شود و اطلاعات غذا خوردن و شیر دادنشان ثبت شود. به طور خلاصه خیلی از کارهایی که زمان زیادی می‌برد به صورت خودکار انجام می‌شد. با ساختن چنین سیستمی کاری که باید یک دامدار انجام می‌داد خیلی کم‌تر می‌شد و ساخت چنین چیزی واقعا مفید بود.

صابر و ایمان هم که خانواده‌هایشان اصالتا دامدار بودند، ارزش ساختن چنین سیستمی را می‌دانستند و بدون هیچ فکر اضافه‌ای با ایده امید موافقت کردند، به نظرشان این سیستم می‌توانست بار بزرگی را از روی دوش خانواده‌هایشان بردارد.

از فردای همان روزی که امید ایده را مطرح کرده بود با شور و انگیزه فراوان شروع به درآوردن طرح برای ساختن سیستم کردند و به هم قول دادند تا این سیستم به طور کامل ساخته نشود به هیچ وجه بی‌خیال نشوند. در هیچ کجای زندگی‌شان اندازه آن زمان با انگیزه نبودند و حس می‌کردند با ساختن این سیستم می‌توانند دنیا را متحول کنند! زیباترین روزهای زندگی‌شان در همان زمان داشت سپری می‌شد.

آن‌ها دو ماه کامل، شب و روز، تنها دغدغه‌شان ساختن این سیستم بود و در کنار هم شب‌های زیادی را بی‌خوابی کشیدند؛ تا این که بالاخره نسخه اولیه سیستم را ساختند و آماده شدند که آن را در مزرعه عموی ایمان که در نزدیکی ساری بود آزمایش کنند.

سه روز طول کشید تا سیستم را در آن مزرعه راه‌اندازی کنند و اوضاع خیلی بهتر از حد تصورشان پیش رفت. عصر روز سوم بود که دیگر کارها تمام شد و فقط مانده بود سیستم را جلوی عموی ایمان آزمایش کنند. شب قبل از آزمایش، برای این که به خودشان استراحتی بدهند میهمانی کوچکی برپا کردند و تا نزدیک‌های سحر بیدار بودند و خوش گذراندند.

در آخر شب سه تایی دور آتش نشستند و از دو ماه گذشته و این که چه‌قدر ساختن این سیستم برایشان جذاب بوده صحبت کردند، در آخر هم قولشان را یادآور شدند که بهبود دادن سیستم را آنقدر ادامه دهند که کار همه دامدارهای جهان را ساده‌تر کنند.

در صبح روز چهارم شروع به امتحان کردن سیستم جلوی عموی ایمان کردند و همه چیز داشت خیلی خوب پیش می‌رفت تا این امید رفت تا بخش شیر گرفتن از گاوها را امتحان کند که ناگهان گاوی با لگدی محکم او را به سمتی دیگر پرتاب کرد و او که خون از سرش جاری شده بود، از حال رفت.

بعد از آن دیگر ایمان و صابر هیچ‌گاه نتوانستند صدای امید را بشنوند و آخرین حرفی که از او به جا مانده بود و مدام در ذهنشان تکرار می‌شد این بود که او با خوشحالی می‌گفت «الان می‌بینیم چه‌قدر راحت می‌شه شیر رو از گاوها گرفت».


حالا و بعد از ده سال، امروز مشخص می‌شود او شانس زنده ماندن دارد یا نه؛ شرایط به گونه‌ای است که یا او یک ماه آینده از کما خارج می‌شود و به آغوش دو دوستش برمی‌گردد، یا این که ترس دو دوستش به حقیقت تبدیل می‌شود و دیگر هیچ وقت صدایش را نمی‌شنوند.

ایمان ساعت شش و نیم دم در خانه صابر رسید و زنگ در را با چنان اضطرابی محکم فشار داد که دختر دو ساله صابر از خواب پرید، حدود بیست دقیقه‌ای طول کشید تا صابر بتواند دخترش را آرام کند و او را دوباره بخواباند، بعد از آن به سرعت پایین رفت تا ایمان بیش ازین نگران نشود.

ایمان هم که خیلی نگران بود و می‌خواست اولین مراجعانی باشند که دکتر را می‌بینند، دوباره یکی از غرهایش را سر صابر زد و صابر هم که می‌دانست توضیح دادنش باعث آرامش ایمان نمی‌شود و از آن طرف موضوع بسیار مهم‌تری انتظارشان را می‌کشد، یک عذرخواهی ساده کرد و با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردند.

ساعت هفت و ربع بود که به بیمارستان رسیدند؛ خوشبختانه ایمان به هدفش رسید و اولین کسانی بودند که در صف انتظار دکتر قرار می‌گرفتند. صابر هم نفس راحتی کشید که طول دادنش باعث ایجاد مشکل نشده. بعد از سکوت اضطراب آوری ایجاد شد و هر دو به دقایقی که انتظارشان را می‌کشید، فکر کردند.

ایمان که کمی آرام شده بود، به صابر گفت: «شرمنده بابت عجله‌هام، من رو که می‌شناسی، زیاد هیجان‌زده می‌شم و خیلی از مواقع کار درست رو نمی‌کنم.»

«نه اشکالی نداره، منم اگه دخترم بیدار نمی‌شد زود می‌اومدم پایین و زودتر می‌رسیدیم، ولی بازم خوبه که زود رسیدیم.»

«حالا از اینا بگذریم، به نظرت دکتر چی می‌گه؟!»

«نمی‌دونم ولی کاش فقط یه بار دیگه بتونیم صدای امید رو بشنویم...»

«امیدوارم...»

با گفتن این جمله‌هابغضشان در حال ترکیدن بود و هم دیگر را در آغوش کشیدند.

بالاخره ساعت هفت و نیم شد و دو دوست با اضطراب و نگرانی وارد اتاق دکتر شدند. دکتر بعد از بررسی نتایج آزمایش‌ها با شادمانی گفت حال بیمارتان رو به بهبود است و یک ماه دیگر از کما خارج می‌شود و در این یک ماه باید تعدادی عمل رویش انجام شود؛ البته چون در این ده سال هیچ حرکتی نداشته، نمی‌تواند در یک سال آینده حرکت خاصی داشته باشد و باید روی ویلچر یا تخت باشد تا ببینیم وضعیت بدنش به چه صورت می‌شود.


ایمان و صابر با خوشحالی از دکتر تشکر کردند و نفس راحتی کشیدند؛ بالاخره نگرانی‌های ده ساله‌شان تمام شده بود و دیگر رویای شنیدن صدای رفیقشان بسیار نزدیک شده بود. آن دو به یاد امید به سمت قهوه‌خانه‌ای که سال‌ها پیش در آن، سه‌تایی صبحانه می‌خوردند رفتند و همان چیزهایی را که قبلا در کنار هم می‌خوردند، را سفارش دادند. جالب بود که آنجا از ۱۵ سال پیش تغییر خاصی نکرده بود، به جز این که آن موقع‌ها یکی از جاهای شیک و مدرن شهر حساب می‌شد اما الان تبدیل به یک قهوه‌خانه قدیمی و فرسوده شده بود.

صابر با لحنی تفکرآمیز گفت: «فکر کن وقتی امید به هوش اومد، اینجا هنوز براش خیلی شیک حساب می‌شه. می‌تونیم همون اول بیاریمش اینجا تا تغییرات زیاد رو همون اول حس نکنه.»

«آره راست می‌گی! وقتی امید به هوش بیاد با یه دنیای کاملا جدید طرفه.»

«باید کم‌کم این دنیا رو بهش نشون بدیم، چون واقعا یه نفر که از ده سال پیش میاد خیلی با این جهان بیگانه‌ست.»

«خیلی زیاد...»

ایمان این دو کلمه آخر را با ناراحتی زیادی گفت و همین دو کلمه، تمام خوشحالی‌هایشان در یک لحظه از بین برد. خوشبختانه در همان لحظه صبحانه را برایشان آوردند و این فرصت نصیبشان شد که بدون حرف زدن، در کنار صبحانه خوردن، به تغییراتی که از ده سال گذشته تا الان رخ داده فکر کنند.

ایمان که با عجله بیشتری صبحانه‌اش را می‌خورد بالاخره سکوت را شکست و با حالی کمی مضطرب پرسید: «سیستم کمک به دامدارها را چه کنیم؟ چطور به امید بگوییم؟»

صابر و ایمان بعد از آن واقعه، دو سال دیگر روی آن سیستم کار کردند و توانستند آن را به یک جاهایی برسانند؛ اما انگار بدون امید تیم‌شان کامل نبود. امید کسی بود که در هنگامی که آن‌ها انگیزه‌شان را از دست می‌دادند و خسته می‌شدند، دستشان را می‌گرفت و دوباره آن‌ها را بلند می‌کرد؛ ولی بعد از آن واقعه دیگر کسی نبود که بهشان انگیزه دهد.

بعد از گذشت دو سال، به تدریج دامداری‌های نوین به وجود آمدند و هزاران حیوان اهلی در هر یک از آن‌ها نگه‌داری می‌شد. صابر و ایمان هم که پروژه‌شان در مقابل این غول‌های بزرگ هیچ نبود امیدشان را از دست دادند و فقط دعا می‌کردند که امید دوباره به هوش بیاید و راه جدیدی به آن‌ها نشان دهد.

در همان دو سال هم تنها هدفشان برای کارکردن روی سیستم این بود که وقتی امید به هوش می‌آمد ناامید نشود و بفهمد که دوستانش بدون او هم سر قولشان هستند و راهش را ادامه می‌دهند؛ چون آن‌ها هیچ وقت امید را اندازه زمانی که طرح‌های سیستم را می‌کشید و برای ساختن آن‌ها تلاش می‌کرد، سرزنده ندیده بودند و نمی‌خواستند آن همه شور و شوق به هدر برود.

بعد از دو سال که کارشان کاملا به بن‌بست خورد، صابر به ایمان گفت دیگر نمی‌شود این کار را ادامه داد و منطقی‌ست بی‌خیال شویم؛ اما ایمان که خوشحال شدن امید برایش مهم‌ترین چیز بود با صابر دعوایش شد که چرا قولش و دوستش برایش مهم نیست. به خاطر همین موضوع، آن دو یک سال و نیم با هم هیچ صحبت خاصی نکردند.


در این یک سال و نیم صابر ازدواج کرد و ایمان هم به همراه دو نفر جدید روی ساختن سیستم کار کردند و ایده‌های جدیدی را برای ساختن آن آزمایش کردند؛ اما باز هم نتوانستند کار را آن جوری که می‌خواهند جلو ببرند.

در تمام طول این مدت، این دو دوست، فقط یک بار در شب مراسم ازدواج صابر همدیگر را از نزدیک ملاقات کردند. در همان یک شب هم نحوه تبریک گفتن ایمان و هم‌چنین تشکر صابر به قدری سرد بود که هر دویشان آن شب قبل از خواب فقط گریه می‌کردند و ناراحت بودند که چرا زندگی آن‌ها باید اینگونه رقم بخورد و جمع سه‌نفره‌شان اینگونه از هم جدا شود.

وضعیت برای صابر به مراتب بدتر هم بود چرا که درست در شبی که باید از همیشه خوشحال‌تر می‌بود فقط اشک می‌ریخت و زندگی مشترکش تقریبا به بدترین شکل ممکن شروع شد؛ اما خوش‌شانس بود که این روند ادامه نیافت و در روزهای بعد از آن رابطه‌اش با همسرش بهتر شد.

نحوه ملاقات دوباره‌شان و دوست شدنشان از جدایی‌شان هم عجیب‌تر بود؛ در یک عصر پاییزی که باران می‌بارید،‌ هر دو کاملا اتفاقی به بیمارستانی که امید در آن بستری بود، رفته بودند. هوا دقیقا مانند هوای روز اولی بود که در مدرسه با هم آشنا شده بودند و حالا بعد از ده سال دوباره در شرایطی کاملا عجیب و غریب، سه‌تایی دور هم جمع شده بودند.

وقتی صابر و ایمان یک‌دیگر را دیدند، بی‌اختیار هم‌دیگر را در آغوش گرفتند و نیم ساعت در آغوش هم فقط اشک ریختند؛ وقتی بعد از نیم ساعت از آغوش هم بیرون آمدند به هم قول دادند که دیگر تا ابد هیچ وقت جمع سه‌نفره‌شان را فراموش نکنند و با نگاه‌هایشان این قول را از امید هم گرفتند.

در آن روز همکاران ایمان همه پول او را برداشته بودند و فرار کرده بودند و او کاملا بیچاره شده بود. همسر صابر هم همان روز تصادف کرده بود و باید یک ماهی در بیمارستان می‌ماند. همین شد که دو دوست در غمگین‌ترین لحظات‌شان دوباره در زیر باران به هم رسیدند و زندگی‌شان این بار محکم‌تر از قبل به هم گره خورد.

در آن یک ماهی که همسر صابر در بیمارستان بود، ایمان در خانه صابر زندگی کرد و بعد از آن توانست وضعش را کمی سر و سامان ببخشد و خانه‌ای در کنار خانه صابر اجاره کرد. آن یک ماه یکی از زیباترین ماه‌های زندگی ایمان بود و خیلی زیاد با صابر صحبت کردند؛ در نتیجه تا حدی به صابر حق داد که که باید بی‌خیال سیستم می‌شدند و خودشان طوری زندگی می‌کردند که امید خوشحال باشد، اما باز هم آرزو می‌کرد که کاش می‌شد سیستم به درستی راه بیفتد.

در شش سال بعد از آن، صابر پدر شد و ایمان هم جسته و گریخته تلاش‌هایی برای ساختن دوباره سیستم کرد، اما باز هم نتوانست به جای خوبی برسد و دامداری‌های نوین خیلی خیلی بیشتر رشد کردند و نمی‌شد جلوی آن‌ها حرفی برای گفتن داشت.


صابر بعد از آن که چایش را تمام کرد سکوت حاکم بر قهوه‌خانه را شکست و گفت: «ایمان، می‌دانم آن سیستم چه‌قدر برای امید مهم بوده ولی باید حقیقت‌ها را ببینیم. ما دو سال تمام همه تلاشمان را کردیم...»

«خب شاید دو سال کافی نبوده، ما می‌تونستیم هشت سال دیگه هم تلاش کنیم و اونجوری قطعا می‌تونستیم یه کاری بکنیم.»

«شاید حق با تو باشه ولی به نظرت امید دوست داره ما رو خوشحال ببینه یا اون سیستم رو به طور کامل ببینه؟»

«خب جفت این‌ها می‌توانست با هم اتفاق بیفته...»

«آره ولی ما می‌تونیم امید رو قانع کنیم که ما نمی‌تونستیم این سیستم رو بسازیم...»

«به نظر من این حرفا بهونه الکی آوردنه،‌ ما اگه همه تلاشمون رو می‌کردیم می‌تونستیم.»

«بیا به جای این حرف‌ها به فکر خوشحال کردن امید با شرایطی که الان هست باشیم.»

دو دوست دوباره سر این مساله داشت دعوایشان می‌شد، حقیقت این بود که ایمان به دلیل ازدواج صابر و کار کردن او در یک بانک از او ناراحت بود، از او انتظار داشت که به کمکش بیاید و با هم سیستم را به بهترین شکل بسازند؛ البته از آن طرف درکش هم می‌کرد که منطقی نیست اینقدر روی انجام این کار اصرار کند؛ ولی باز هم تنها هدفش خوشحال کردن امید بود.

ایمان نفس عمیقی کشید و گفت: «آره راست می‌گی باید سعی کنیم شرایط رو بپذیریم،‌ به نظرم می‌تونیم یه هدیه برای امید بگیریم که با پیشرفت تکنولوژی هم در این مدت آشنا بشه.»

«ایده خوبیه! اینجوری می‌تونه حس خوبی هم به پیشرفت تکنولوژی داشته باشه.»

«ولی اگه با دیدنش همون اول یاد سیستم خودمون بیفته چی؟»

«اینقدر منفی فکر نکن ایمان...»

«آره باید به جای این چیزا خوشحال باشم که بالاخره قراره حرف زدن امید رو ببینیم. حالا به نظرت چی بخریم خوبه؟»

«به نظرم خوبه یه دونه گوشی براش بخریم و همه عکس‌هایی که در این مدت گرفتیم و توی اون عکس‌ها به یادش بودیم رو بهش نشون بدیم.»

«آره ایده خوبه. امید هم که عاشق عکاسی بود، حتما خوشش میاد.»

«تازه تو دنیای امروز نمی‌شه بدون گوشی زندگی کرد، باید حتما براش یکی بخریم...»

«امید واقعا متعلق به دنیای دیگه‌ایه..»

«واقعا من اگه جای اون بودم سختم بود بعد از به هوش اومدن بفهمم دارم خواب می‌بینم یا بیدارم.»

بعد از صبحانه ایمان رفت و یک گوشی خوب برای امید خرید تا به نوعی عذاب وجدانش را کم‌تر کند. در روزهای بعدی، آن‌ها هر روز به بیمارستان سر می‌زدند و مسیر بیمارستان تا قهوه‌خانه را به همراه یک ویلچر که نماینده امید بود، طی می‌کردند و برای صحبت کردن با او نقشه‌ می‌کشیدند.

بعد از دو هفته دیگر نقشه‌هایشان کاملا دقیق شده بود و در دو هفته بعد صرفا نقشه‌هایشان را مرور می‌کردند. یک روز قبل از روز موعود دیگر کاملا همه‌چیز را حفظ شده بودند و فقط منتظر بودند تا بالاخره لحظه‌ای که ده سال منتظرش بودند فرا برسد.


بالاخره بعد یک ماه بسیار طولانی برای صابر و ایمان، آن روز مهم فرا رسید. آن‌ها از ساعت ۷ صبح پشت در اتاق عمل بودند تا این که بعد از دو ساعت و نیم پرستار با یک ویلچر که امید روی آن قرار داشت خارج شد.

در آن لحظه، صابر و ایمان همه نقشه‌هایشان را فراموش کردند و با چشمانی گریان به سمت امید دویدند و او را در آغوش گرفتند. امید هم در آن لحظه به طور ناخودآگاه گریه می‌کرد و هیچ چیز نمی‌گفت، بعد از دقایقی امید که از پرستار چیزهایی شنیده بود، پرسید واقعا ده سال از زمانی که دور آتش نشسته بودیم گذشته و صابر او را تایید کرد.

امید بعد از این که کمی آرام شد گفت: «خیلی خوشحالم از اینکه دوستانی مثل شما دارم که این همه سال در کنارم بودید و مراقب من بودید...»

ایمان هم که تازه به خودش آمده بود گفت: «فکر کنم بعد از شنیدن صدایت هیچ آرزویی نداشته باشم...»

صابر هم ایمان را تایید کرد و گفت: «بهتر است به همان قهوه‌خانه قدیمی برویم تا خاطراتی زنده شود و کل این ده سال را فراموش کنیم.»

ایمان که تازه نقشه رفتن به قهوه‌خانه به یادش آمده بود، کم‌کم بلند شد و به همراه صابر، امید را به سمت قهوه‌خانه بردند، زمانی که به آنجا رسیدند، اشک‌هایشان هنوز خشک نشده بود و وقتی دیدند امید جواب حرف‌های آن‌ها را نمی‌دهد و حتی نفس هم نمی‌کشد، تنها می‌توانستند اشک بریزند...

حرف پایانی

ممنون از وقتی که برای خواندن گذاشتید! بعضی مواقع، امید باید بمیرد تا بتوانیم در کنار داشتن ایمان و صبر، قدر امیدهای زندگی‌مان را بدانیم :)

داستان کوتاهداستانامید
یه آدم ساده :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید