«اگه من فلان چیز رو داشتم، دیگه زندگیم فوقالعاده میشد!»
«ای کاش یه کم زمان بیشتر داشتم که فلان کار رو بکنم...»
«چون نامزدم/دوست صمیمیم/مادرم ترکم کرده، یعنی من اصلا دوست داشتنی نیستم»
«اگه من فلان حرف رو به همسرم بزنم و فلان کار رو براش بکنم، دیگه رفتارهاش کاملا عوض میشه و میشه همون کسی که من میخوام و دیگه خیلی بیشتر دوستش خواهم داشت»
«زندگی من از زندگی هر کس دیگهای سخت/دردناک/مهم/... تره»
این پنج تا عبارت، نمونهی دروغهاییست که به خودمان میگوییم و در اینجا و اینجا هم دروغهای پرکاربرد بیشتری با توضیح بیشتر آورده شده است. سوالی که ایجاد میشود این است که چرا اینقدر زیاد به خودمان دروغ میگوییم؟
دلیل اصلی آدمها برای دروغ گفتن به یک نفر، جلوگیری از تنبیه شدن خودشان یا یک شخص دیگر است. در فرهنگمان هم اعتقاد داریم آدم ترسو بیشتر دروغ میگوید چون از واقعیت و اتفاقاتی که بعد گفتن حقیقت میافتد، خیلی میترسد!
نکته اینجاست که پذیرش آرزوها و رویاهایمان خیلی سادهتر از پذیرش حقیقت کنونی دنیاست و وقتی بخواهیم بپذیریم که کلی از آرزوها و فکرهایمان واقعی نیستند، باید دنیای خیالی ساخته شده در ذهنمان را بهکل از بین ببریم.
از بین بردن دنیای خیالیای که مدتها درون آن زندگی کردیم هم ترس زیادی دارد و بعد از نابود کردن آن، در دنیایی پرت میشویم که هیچ چیزی از آن نمیدانیم و این پرت شدن خیلی دردناک است! برای همین افتادن درون این دنیا از هر تنبیهی بدتر است...
برای جواب به این سوال خوب است اول ببینیم چرا اصلا این دنیای خیالی را میسازیم. در زندگی همه ما آدمها یک سری دردها وجود دارد و طبیعتا قرار نیست همه چیز گل و بلبل باشد! حالا بعضی مواقع دردمان را میپذیریم و سعی میکنیم در کنار تلاش برای حل درد، به زندگیمان ادامه دهیم؛ مثلا وقتی درد گرسنگی را در شکممان حس میکنیم، به خودمان دروغ نمیگوییم که گرسنه نیستیم و تلاش میکنیم حال خودمان را بهتر کنیم و چیزی بخوریم. گرچه در همین مثال ساده هم ممکن است گرسنگی را انکار کنیم و به خودمان دروغ بگوییم که «نه بابا من که گشنهم نیست.» و در بلندمدت همین دروغ باعث اذیت شدن بیشتر خودمان میشود.
از گرسنگی که تقریبا درد حساب نمیشود بگذریم، دردهای دیگر مثل از دست دادن شغل، طلاق گرفتن یا مرگ عزیزانمان دردهای خیلی سختتری هستند. در مواجهه با این دردها معمولا به جای این که احساساتمان را درک کنیم و درست سوگواری کنیم و بعد به ادامه زندگیمان بپردازیم، به دنبال مسکنهای موقتی میگردیم و مثلا بعد از اخراج شغلی، مشکلات خودمان که باعث اخراجمان شده را انکار میکنیم و در دنیای خیالی خودمان شخصی را میسازیم که هیچ مشکلی ندارد و کاملترین آدم دنیاست! یا مثلا بعد از شکست در ورزشی که حس میکنیم در آن خیلی مهارت داریم، مشکل را به عوامل دیگر مانند شرایط زمین، تقلب شرکتکنندهها و دیگر موارد میچسبانیم تا در خیال خودمان یک آدم بدون نقص باشیم!
برعکس این حالت هم وجود دارد و ممکن است در دنیای خیالی خود، خودمان را کوچک کنیم؛ مثلا وقتی یک شکست عاطفی میخوریم پیش خودمان فکر میکنیم که ما ارزش دوست داشته شدن نداریم یا اصلا به درد هیچ رابطهای نمیخوریم و از بس دنیای خیالی تلخ میشود که میخواهیم کلا آن را ترک کنیم و خودکشی کنیم.
همین میشود که ما آدمها، مدت زیادی از زندگیمان را در یک دنیای خیالی که به آن «منطقه امن» یا «کنج آرامش» گفته میشود، زندگی میکنیم و ارتباطمان با دنیای واقعی را از دست میدهیم.
نکتهای هم که برای درک بهتر اهمیت موضوع خوب است به آن توجه کنیم این است که دلیل اذیت شدن و رنج کشیدن ما در زندگی، دردها نیستند؛ بلکه تلاش نافرجاممان برای ندیدن احساساتمان و واقعیت است که خیلی ما را اذیت میکند؛ بنابراین این دروغ گفتنها صرفا میتوانند مانند مسکنهای موقت برای ما باشند و هیچ چیزی را حل نمیکنند.
حالا که میدانیم دلیل گفتن این دروغها و ساختن این دنیای غیرواقعی، فرار از واقعیتها و دردهایمان است بهتر میتوانیم به ترک کردنشان فکر کنیم...
وقت این شده که فکر کنیم و ببینیم کجای زندگیمان برای ندیدن حقیقت به خومان دروغ میگوییم!
هدف من از نوشتن این مجموعه مطالب اینه که موضوعاتی رو که جدیدا باهاشون درگیر بودم رو با بقیه هم به اشتراک بذارم و کمک کنم که حال روانی همهمون بهتر بشه :)
اگه جایی نکتهای بود هم خیلی خوشحال میشم در میون بذارید تا بتونیم به هم دیگه کمک کنیم و نکات بیشتری از هم یاد بگیریم!
به امید این که هر چه بیشتر بتونیم از زندگی کردن در لحظههامون لذت ببریم.