در جایگاه نخست
که پیمانههای قضا را
در نهانم مینهادند
مَلکی آمد و گفت:
– جهانش ظلمت
من به خود لرزیدم
شبنم از غنچۀ نشکفته من
افتاد بر زمین و صدایی کرد اندوهگین
ناگاه مَلک گفت:
– عجب!
دستی بر بالش کشید
چشم خود بست
لحظهای زمزمهای گفت و رفت
من اما مثل برگِ پاییزی
غمِ هجرانی داشتم
که خود از آن مطلع نبودم.
□
سالها گذشت…
و من به رستگاری رسیدم
اما جهان همچنان برایم ظلمت بود
آینه تنها یک تصویر نشانم میداد
سیاهی!
تا سرانجام روزی که در آن جمع
حس آشنایی با تو یافتم
تو با من گوش شدی
و به آواز خسرو نشستی
من برایت از عشقها خواندم
تو نیز در آغوشم به خواب رفتی
خوابی عمیق
و طنین نفسهایت مرا از پای در آورد
اما ترسِ این جهان ظلمت
رخصتِ فریاد نداد!
و صدا در دهانم خاموش ماند
تا آن شب
که من هراسان، حیران
در کنج خود میچرخیدم
تو بالهای پرشکوهت را گشودی
و مرا سراسر غرق در «نور» خود کردی
اما همچنان ترسِ ظلمت
دلم را میلرزاند
و مرا به سوی پرتگاه میکشید
تا آنکه لب به سخن گشودی
-به آینه بنگر
و من به سراغش رفتم
هرچه غبار و غم بر آن نشسته بود زدودم
و نگاهی به خویش انداختم
– آری، راست میگویی
و حیران ماندم
آیا به درستی میدیدم؟
یا که در خواب بودم
که تو به آواز خوشی گفتی
– بیداری جانم
و من زندگی را یافتم
آن «زمزمهای» مَلک را
و سپس به پرستش تو نشستم
تو که در این عالم
نور زندگی را به من تابیدی
و مرا از ظلمت رهانیدی.
حال چه خوش است
نگریستن در آینه،
که با هرنگاه
تو را و زندگی را
با چشمهای فانی
میتوان دید.
«علی دولیخانی»
عکاس: بابک فتلاحی
(چهاردهم مهرماه یکهزار و چهارصد – بندرعباس)