این چند وقت، ساعت 10 شب که میشه، چراغهای خونه خاموش میشن و خانواده میرن که بخوابن. دقیقا در همین زمان، من حدود دو سه ساعت تا وقتی که بخوابم رو در اختیار دارم که کامل تنها باشم و بتونم از تنهاییم استفاده کنم.
دوست دارم که یه مدت زمانی به بررسی روزم بپردازم، مثلا 5 دقیقه، ولی معمولا بیشتر از یک دقیقه نمیشه. رواقیون یونان قدیم، و همینطور اسلام پیشنهاد میده که هر شب به بررسی آن روز بپردازین و ببینید که اون روز رو چجوری گذروندین. وقتی شروع به بررسی میکنم، بعضی شبها راضیترم و بعضی شبها ناراضیتر از روزم، ولی سریعا این بخش تنهاییم تموم میشه، و وارد قسمت بعدیای میشیم که برای من به مفهوم فرار از سوالاتی هست که جوابی براشون ندارم.
شروع به فیلم دیدن میکنم، از سریال بیگ بنگ تئوری بگیر تا انیمیشن آواتار، فیلم و سریالهایی که در حالی ازشون لذت میبرم، منو مشغول به خودش کنه. ولی خب مگر چقدر میشود فیلم دید. بعد از دو ساعت از فیلم دیدن خسته میشم، میخوام لپ تاپ رو خاموش کنم، ولی طبق تجربه میدونم که با سوالاتی درگیر میشم که باعث رنج و اذیتم میشن پس باز هم به فیلم دیدن ادامه میدم تا مطمئن شم همین که لپ تاپ رو خاموش کنم، خواب میرم.
هرشب موقع از ساعت 10 به بعد، میدونم که این مشکل وجود داره که باید به سوالاتم جواب بدم، از طرفی وقتی جوابی براشون پیدا نمیکنم رنج میکشم، و به هر نحوی شده سعی میکنم حواس خودم رو پرت کنم.
نمیدونم هدف زندگی چیه، و چه لزومی داره رنجهای این دنیا رو تحمل کنم. خیلی وقت هست که این سوالات برام مطرح هستن، و واقعا جوابی قاطع و کامل براشون پیدا نکردم. نمیدونم اینکه من این سوالات رو نمیتونم جواب بدم مشکل قضیه است، یا اصلا این سوالات پرسیدنشون اشتباهه. در هر صورت، میدونم که با این سوالات دو سه سالی هست که درگیرم، و در همون حال که سعی میکنم فرار نکنم ازشون، ناخودآگاه ازشون فرار میکنم.
دو ماه اخیر، شروع به مراقبه (meditation) کردم و به طور جالبی، حال کلی بهتری پیدا کردم. به صورت عجیبی، مطالعاتی که داشتم در این دو سه سال، برای اینکه بتونم خودم حال خودم رو بهتر کنم، مورد استفادهام قرار گرفتند. مسئله مرگ رو تئوری و احساسی برای خودم حل کردم، فعالیتهام و انجام وظیفههام خیلی بیشتر شدند و در کل حس رضایتم از زندگی خیلی بیشتر شد.
ولی وقتی این چند شب را به بررسی سوالات قدیمی گذراندم، دیدم که سوالات هنوز بیجواب ماندهاند. من مسائلی که برام مهم بودند رو حل نکرده بودم، صرفا مسائل مرحلهی بعد از آن رو حل کرده بودم و به بررسی سوال اصلی نپرداخته بودم. و حال به الان و امشب میرسیم، جایی که در حالی که هنوز این سوال حل نشده است، امیدوارم که از راه دیگری به حل مسائل مهمترم بپردازم.
تجربهی مراقبه، منو با مفهوم آگاهی (consciousness) آشنا کرد و این تجربه، راهی بس جالب در پیشروی من قرار داد. وقتی تجربهی خودآگاهی و در لحظه زندگی کردنی که مراقبه در اختیارتان قرار میدهد داشته باشید، به اینکه مفهوم زندگی چیست فکر نمیکنید، بلکه دوست دارید این خودآگاهی را تا میتوانید بیشتر انتشار دهید. برای فردی مثل من که دارای پیشزمینههای اسلامی است، این خودآگاهی خیلی ارزشمند است و نشاندهندهی همان چیزی هست که عرفا در مورد آن سخن میگفتن. برای همین به ناگاه با طیف زیادی از آدمهای بزرگی که در این مسیر قدم گذاشته بودند، همزادپنداری میکنید.
میدانم که خودآگاهی جواب مسائلی که مطرح کردم نیست، ولی آیا باید به خاطر عدم پیدا کردن مسائل بالا رنج کشید؟ آیا فیزیکدانانی که نمیتوانند مسائل بزرگی مانند سیاهچاله و درون آن را حل کنند، به اندازهی من رنج میکشند؟ پس آیا من هم باید به خاطر عدم حل مسائلم رنج بکشم؟ آیا خودآگاهی همان معنی زندگی نیست؟ اینکه بتوانیم به جایی برسیم که از لحظه لحظهی زندگی خود استفاده کنیم.
میدونم که نمیدونم، پس امتحان میکنم که بفهمم.