Ali Zarean
Ali Zarean
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

منِ او

بسم رب الذی جمیل و یحب الجمال


از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام

آسمان سِیرَم زمین خانه را گم کرده ام

نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر

دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام

دچار حال عجیبی شده ام؛ عشق پیچیده تر از سادگی احساساتم است. اسمش را میگذارم دوست داشتن. گاهی کافیست چند کلامی با دختری همصحبت شوی تا گرمای نفس هایش یخ قلبت را آب کند یا نگاهت اتفاقی به سیاهی چشمانش بیفتد و خود را در آن تاریکی گم کنی. یا حتی فکر حضورش ملکه ی تخیلت شود. گمان کنم از فرمانروایی ملکه ی فکرش بود که دیوانه شدم. از پرسه در کوچه های چشمش بود که دنیای اطراف را فراموش کردم. و احتمالا به خاطر آتش کلام گرم یار است که روحم آب میشود و به جبین مینشیند.

دل به امید روی او همدم جان نمیشود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند

میگویند تحمل کنید. میگویند سرکه بخورید. کجایند که ببینند سوزش وجودم را زمان جوشیدن خونم همانند سیر و سرکه. سرکه به چه دردم میخورد وقتی هرچه از دریچه ی قلبم میگذرد خاصیت خورندگی پیدا میکند؟ و باز هم واعظی دلخوش وقتی چهار همسرش در خانه منتظرش بودند بالای منبر گفت تحمل کنید.

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند درمانند

چشم به روی تعفن گناه ببندم یا کور شوم بلکه رهایی یابم؟ نیش خنجر باباطاهر در چشمانم نقش یار را از دلم نزدود. این کوری فقط مرا از کعبه و بتخانه رهایی داد.

به که در دنبال دل باشم به هرجا میرود

من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام

چه صنم پرست شوم و چه با صمد نشینم جانم ز تن برآید و به جانان نمیرسم. آخر روی سیاه من کجا و زلف سیاه یار کجا؟ قد خمیده ی من کجا و کمان ابروی یار کجا؟ چشم سفید من کجا و روی سپید یار کجا؟ به چه امیدی دست نیاز گدایان به ابریشم خسروانی زلفش دراز کنم؟

از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم

اینم همی ستاند و آنم نمیدهد



عشقشهوتمذهبحسرتبنفش
خنیاگر غمگین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید