یک.
شاید نام این مسئلهی فلسفی را شنیده باشید -- مسئلهی «دیگر اذهان» یا "Other Minds". سوالی که در نگاه اول، پرسیدنش انگار فقط از آن دسته انسانهایی برمیآید که دچار اسکیزوفرنی(آن هم از نوع شدید) هستند:
«چه شواهدی وجود دارد که موجودی آگاه و دارای تجربهی ذهنی به جز خود من در دنیا وجود داشته باشد؟» یا «آیا من تنها موجود دارای ذهن در دنیا هستم؟»
بله، ممکن است که تمامی انسانهای دیگر رباتهایی از جنس پوست و خون و گوشت و استخوان ولی بدون تجربهی ذهنی باشند. زامبیهایی که زندهاند ولی ذهن ندارند، صرفاً شبیه موجودی آگاه واکنش نشان میدهند. حتی ممکن است که همهی دنیای اطراف از جمله انسانهای دور و برم و حتی فضا و مکان و زمان و اشیاء برساختهی ذهن من باشند و ما به ازای بیرونیای وجود نداشته باشد!
من اما در این نوشته کاری به این ندارم که این مسئله آیا سوالی معتبر یا حتی معنادار است یا نه. من مسیر فکری دیگری مد نظر دارم. این مسئله که جواب دادن به این سوال خیلی هم سرراست نیست، نشانهی مهمی است. چرا نمیتوان به راحتی به این سوال جوابی قانعکننده داد؟
دلیل اینکه جواب دادن به این سوال ساده نیست این است که تجربهی ذهنی، تمامی احساسات و ادراک و درد و لذت من مسئلهای به شدت درونی و شخصی است. مغز من در درون فضای تاریک و مرطوب جمجمهام گیر کرده است. من، هیچ راهی، مطلقاً هیچ راهی برای شناخت چیزی بیرون از خودم ندارم به جز از طریق تجربهی شخصی خود. هیچوقت نمیتوانم بفهمم تجربهی «دیگری بودن» چگونه است و هیچ کس نمیتواند تجربهی «من بودن» را داشته باشد. من در تاریکی، در تنهایی مطلق ایستادهام و رو به رویم تا ابد نیستی و مغاک است. دیگری دیگری است و من منم و هرگز این دو ذهن با هم ارتباطی مستقیم و بیواسطه ندارند.
احتمالاً شنیدهاید که تجربهی ذهنی شما از یک رنگ خاص، مثلاً رنگ قرمز ممکن است متفاوت باشد. هم شما و هم دوستتان این طول موج خاص از نور را همیشه با یک تجربهی ذهنی خاص میبینید، همیشه برای شما قرمز قرمز است. ولی هیچ تضمینی وجود ندارد که قرمز شما همان قرمز دوستتان باشد. نه فقط رنگها که حتی این آزمایش ذهنی را میتوان به تجربهی شکلها، بافت اشیاء و هر عنصر تجربیای گسترش داد. قسمت ترسناک ماجرا همینجا است، چه دوستتان یک زامبی بدون ذهن باشد، چه دارای تجربهی خاص خود چه حتی دارای تجربهای دقیقاً مشابه تجربهی شما، راهی برای دانستن آن نیست. وادی ذهن سرزمین ماده نیست و مشاهده و علم راهی در آن سرزمین پیش نخواهند برد. من چه در دنیا تنها موجود دارای ذهن باشم، چه اذهان دیگری هم وجود داشته باشند ولی با تجربهای متفاوت یا حتی اگر تجربهی ذهنیام چندان تفاوتی با بقیهی موجودات نکند، در هر صورت این را نخواهم دانست و در هر صورت، در زندان ذهن خود گیر کردهام. این، موضوع جستار امروز است: تنهایی اگزیستانسیال.
دو.
جوابهای متنوعی به مسئلهی دیگر اذهان داده شده است. یکی از این جوابها این است که در دنیا فقط یک ذهن وجود دارد و آن بین تمامی موجودات مشترک است. تمامی دنیا یک ذهن بزرگ است-- سنگها، رودخانهها، گربهی خانگیتان. و هر کدام با توجه به تجربهی خاص خود، بودن خود را تجربه میکنند. قاعدتاً برای موجوداتی که قدری پیچیدهتر هستند و دنیای بیرون را در مغز خود مدلسازی میکنند، این تجربه پیچیدهتر است. برای موجوداتی که دارای خودآگاهی هستند و حتی مدل خود از دنیا را هم، مدل میکنند این باز پیچیدهتر و شاید حتی غنیتر است. برای یک سنگ چطور؟ احتمالاً یک سنگ هم تجربهی سنگ بودن دارد، ولی این تجربه به شدت ایستا و با تغییرات بسیار آرام است. در نتیجه، غنای تجربه احتمالاً بسیار کمتر از یک موجود پویا مثل انسان است. من یکی که دلم نمیخواست سنگ باشم.
حتی نکتهی دیگری که گفتنش خالی از لطف نیست این است که یک سیستم نورونی پیچیده در دستگاه گوارش شما وجود دارد. سیستمی که با روده و باکتریهای رودهی شما برهمکنش دارد. اثر این سیستم تا جایی مهم تلقی شده که بعضی از پزشکان برای درمان افسردگی، راههایی برای تغییر میکروبیوم روده دارند که در نتیجه، سیستم نورونی رودهی شما را بهبود بخشیده و منجر به بهبود افسردگیتان میشود.
حال سوال اصلی اینجا است که چقدر از تجربهی شخصی شما در اثر پردازش اطلاعات در مغزتان مربوط به مغزتان است، و چه مقدار مربوط به نورونهای دستگاه گوارشیتان؟ چقدر از شما در مغزتان است و چقدر در رودهتان؟ آیا فقط نورونها اطلاعات را پردازش میکنند یا سلولهای دیگر هم نقشی در این مسئله دارند؟ آیا اصل آگاهی و ذهن مربوط به پردازش اطلاعات است یا هر موجودی، حتی بدون مغز نیز، دارای ذهن است و صرفاً موجودات پیچیدهتر تجربههای پیچیدهتری دارند؟ شاید هم شما یک موجود یکپارچه نیستید و هر بخشی از مغز و بدن شما برای خودش آگاه است و همهی بخشهای مغز و بدنتان در حال همکاری و رقابت با هم هستند، موجوداتی جدا جدا که شما دسترسی به تجربهی آنها ندارید، فقط خودتان را به عنوان یه کلّ متشکل از اجزاء درک میکنید. شاید شما مجموعهای از هزاران موجود زنده و هزاران ذهن کوچک هستید، ولی در لحظه به آن آگاه نیستید و فقط نتیجهی تعامل این اجزاء را میبینید، که قاعدتاً به این نتیجهی برهمکنشها میگویید «خود».
سه.
فلسفهی ذهن جالب است، ولی در نهایت چیزی که برای من مهم است تعامل با اضطراب وجودی و اگزیستانسیال است. در اینجا، مسئلهی تنهایی.
بله، ممکن است که من در یک شبیهسازی کامپیوتری باشم و تمام موجودات زنده در دنیا به جز من، شبیه NPCهای بازی Grand Theft Auto باشند و بدون ذهن. شاید هم تمامی دنیا یک ذهن بزرگ است. شاید هم هر راه حل علمی-تخیلی و احمقانهی دیگر. مسئلهی تنهایی امّا، چیزی بیش از بازی ذهنی است. مسئلهی تجربهی من به عنوان نویسندهی این متن(علی گروسی) است. مسئلهی من این است که آیا تمام هر چه که هست همین است؟ یا شاید تمام اینها ساختهی «ذهن در خمره»ی من است-- جایی در یک دنیای واقعیتر، ذهن من در یک خمره قرار دارد و در حال خیالپردازی است و تمام این دنیای اطراف من را به وجود آورده. یک تجربهی ذهنی و فقط ذهنی، بدون ما به ازای واقعی.
چهار.
فکر میکنم ژیژک بود که میگفت که «ایمان برای بیباوران است». من در حال حاضر لپتاپم رو به رویم است. این را میدانم. شما دارید این متن را-شاید سرسری و شاید با اشتیاق- میخوانید. شما به این گزاره که «در حال خواندن این متن هستم» باور دارید ولی هیچ انتخابی نکردهاید که به این گزاره باور داشته باشید. حتی اگر مجبورتان هم کنم، نمیتوانید به عکس آن باور داشته باشید. خب، بدیهی است. و البته که چه فضیلتی در باور وجود دارد وقتی انتخابی در کار نیست؟
از سوی دیگر، ایمان یعنی انتخاب. انتخاب در تاریکی مطلق و بدون هیچ شواهدی. جایی که با دو گزینه رو به رو میشوی، هیچ کدام شواهدی به نفع خود ندارند، یا در مثال مسئلهی دیگر اذهان، اصلاً نمیشود که شواهدی به نفعشان وجود داشته باشد. ولی شما اینجایید، دوستان و خانوادهی خود را دوست دارید و به آنها کمک میکنید. بله، شواهدی قانعکننده وجود ندارد، ولی شما به وجود دیگر اذهان ایمان دارید و گونهای زندگی میکنید که گویی این تنها حقیقت موجود است.
من به چه ایمان دارم؟ به چیزی ورای خودم. موجودی غیر قابل وصف. به چیزی ورای دنیای ذهنی خودم. انتخاب میکنم که دنیا بسیار بزرگتر از من و تجربهی من است و من در مقابل کلیت و عظمت این موجود، موجودی که حتی نمیتوان او را شناخت، کوچکم. من تعبّد را این گونه میفهمم. تعبّد فقط برای ناباوران معنا دارد.
پنج.
ممکن است بپرسید «ایمان داشتن به چیزی که غیر قابل توصیف است چه تفاوتی در زندگی من ایجاد میکند؟». و این سوالی است منطقی. ولی اینجا جایی ورای منطق(نه ضد منطق) است. در اینجا من پس از مواجهه با حقیقت هستی، و پس از درک کردن این که این حقیقت درکناشدنی است، دچار حسی میشوم که انگلیسیزبانان به آن Awe میگویند. نمیدانم ترجمهی دقیق آن به فارسی چیست. شاید «حیرت». میدانم در عربی به آن «خشوع» میگویند. حس مواجهه با چیزی غیر قابل توصیف و بزرگتر از خود. وقتی که حس میکنم جزئی از چیزی بزرگتر هستم. این مواجهه با امر قدسی، حیرتبرانگیز است.
و تنها واکنش منطقی در مواجهه با امر درکناشدنی سکوت است. انجیل میگوید عیسی روی صلیب فریاد زد: «پدر من، پدر من، چرا مرا رها کردهای؟» بخش مهم ماجرا این شکایت عیسی از خداوند نیست. قسمت مهم اینجا است که میدانیم هیچ جوابی به او داده نشد. سکوت محض. خداوند قرار نبود که با معجزه و فرشتگان و پرتو نور از او دلجویی کند. سکوت، کاری مقدس است. چه برای عاشق و چه برای معشوق. و موجود قدسی جز از طریق سکوت راهی برای مکالمه با ما ندارد، تنها راه ارتباطی بین محدود و نامحدود. فقط از آن طریق است که خود را همانگونه که هست نشان میدهد، بدون واسطه. شاید بهترین جواب برای مسائل اگزیستانسیال همین سکوت باشد، و تلاش برای دیدن در تاریکی به جای دنبال نور گشتن. شاید در نهایت چشممان به تاریکی عادت کند و بتوانیم زیبایی را در تاریکی ببینیم.
شش و پایان.
در جستار «مرگ و جهانهای موازی» اشاره کردم که مونتنی، فیلسوف مورد علاقهی من، در نهایت رویکردی سلبی به مرگ داشت: آن را مهم میشمرد، ولی نمیگذاشت حواسش را از زندگی پرت کند. زندگی خوب زندگیای است که چه بدانی ده دقیقه دیگر قرار است بمیری، چه ده سال دیگر و چه اینکه تا ابد زنده بمانی، فرقی برایت نکند. در نهایت اهمیت چندانی ندارد، همین لحظه مهم است. و در نتیجه مونتنی دوست داشت که مرگ در حالی به سراغش بیاید که در حال انجام روزمرهترین کار ممکن(کاشتن کلم در باغچهی خود) است، در حالی که حتی صدای پای آمدن فرشتهی مرگ را نمیشنود.
شاید اضطراب تنهایی، اضطراب انتخاب و اضطراب بیمعنایی هم مانند اضطراب مرگ، اضطرابی بیمورد باشد. گونهی انسان تفکر انتزاعی یافته و حالا که به تمام شدن زندگیاش(یا تنها بودنش یا مختار بودنش یا بیمعنا بودن زندگیاش) آگاه شده شروع میکند به ترسیدن. در صورتی که این یک عارضهی جانبی است. عارضهی جانبی به وجود آمده در اثر وجود مهارت تفکر انتزاعی. کیرکگارد در کتاب «سوسن دشت و پرندهی آسمان» به ما همین را میگوید-- اینکه سکوت کنیم. و در سکوت، لحظهای که دیگر تفکر نمیکنیم و نظارهگر هستیم، در همان لحظه که برای اولین بار تسلیم میشویم، به «ملکوت خداوند»[1] وارد میشویم. جایی که دیگر تفکر انتزاعی وجود ندارد. در واقع تفکر وجود ندارد. جایی که نظارهگر و تجربهگرم، نه سازندهی ساختمانهای فکری. آنجا ملکوت خداوند است.
شاید در نهایت، بهترین جواب سکوت باشد. نمیدانم، ولی از جایی به بعد، دیگر اهمیت هم ندادم. زنده باد زندگی.

1: نیازی نیست که مذهبی باشیم تا با متن سورن کیرکگارد احساس نزدیکی کنیم. او پدر اگزیستانسیالیسم است، فلسفهای که به هیچ عنوان فلسفهی متدینان نیست. از سارتر گرفته تا کامو، همهی دنبالهکنندگان کیرکگارد، انسانهایی مذهبی نبودند، ولی انگار که میتوان دغدغهها و استدلالهای کیرکگارد را فارغ از زمینهی مذهبی آن نگاه کرد و از آن ایده گرفت. الگو گرفت از نحوهی فکر کردن او. به جای ملکوت خداوند میتوانید هر عبارتی بگذارید و نتیجه تفاوتی نداشته باشد.