درِ «ارباب بیمروّت دنیا» را هم که بکوبی، بالاخره یک کلّهای از آن داخل میآید بیرون تا ببیند این کیست که اینقدر سِریش و کَنه است و ولکُن نیست و مُدام دارد این در را میکوبد. حالا فکر کن درِ خانهٔ «او» را بکوبی… مگر میشود بالاخره در را به رویت باز نکند؟
و روزی که آن/این در را باز کند، و تو ببینی که همهچیز یک فروغ رخ ساقی بوده که انعکاسش در جام دنیا افتاده بود، تازه میفهمی (و دوزاریات میافتد) که این در اصلاً هرگز بسته نبوده! تو «فکر میکردی» که «او» در را به رویت بسته است؛ در همیشه باز بوده و تو کافی بود دستگیره را میچرخاندی تا ببینی که همیشه در «خانه» بودهای.
این خانه، «کعبه» است، «بیتالمقدس» است؛ نماز باید به سوی این خانه خواند و نیاز به درِ صاحبِ این خانه بُرد. این خانه، «سرزمین مقدس طوی» است؛ باید کفشهای تعلقات گِلآلود دنیایی را از پای ذهنت درآوری تا ملائکه بر زخمهایی که در طول این مسیر برداشتهای مرهم بگذارند و تو را به دیدار صاحب خانه ببرند که حالا خودش ساقی است و با جامی از «شراباً طهوراً» منتظر توست. داستان را از اول برای تو برعکس تعریف کردهاند: تو منتظرِ او نبودهای که در را به رویت باز کند، او منتظر تو بوده تا بالاخره دستگیرهٔ درِ این خانه را بچرخانی و «واردِ خانه» شوی.
این خانه، نه جایی در عالم بالا (بهشت) است و نه جایی در عالم پایین (دنیا). این خانه، در خودِ توست. خانهٔ دل توست. عرش را او همینجا فرش کرده و بر آن مستقر شده است. مرکز حکومت عالم همینجاست و کارهای عالم را تماماً از همینجا تدبیر و تقدیر میکند. اگر در این خانه آینهای پیدا کردی، حتماً تصویر خودت را در آن نگاه کن. از چیزی که سرانجام خواهی دید، چنان حیرت خواهی کرد که بعید نیست تو هم مثل حلاج بیاختیار «انا الحق» بگویی یا چون بایزید، دستافشان بخوانی که «سبحانی ما اعظم شأنی…»
علیاکبر قزوینی
۲۱ آبان ۹۹