شب بارانی بود. جو برای خوردن غذا به مینی رستوران سر کوچه خانه اش رفت. گارسون برای گرفتن سفارش کنار میز جو امد و گفت: چی میل دارید قربان؟ جو گفت: من سوشی میخورم. گارسون سفارش را ثبت کرد و رفت.
هیچ کس جز جو در رستوران نبود. جو درحال حل کردن جدول بود که با صحنه عجیبی مواجه شد. یک مردی که
چهره اش سیاه بود پشت پنجره رستوران ایستاده بود و به جو نگاه میکرد جو اهمیتی نداد و به کارش ادامه میداد
دقایقی بعد گارسون غذا را اورد و جو صورت حساب را حساب کرد. جو درحال خوردن غذا بود که دید آن مرد هنوز پشت پنجره است و به او زل زده است. جو کم کم نگران شده بود گارسون را صدا کرد وگفت این مرد کیست؟ گارسون نگاهی کرد و خندید و گفت: کسی انجا نیست! جو گفت: سر به سر من نگذار مرد. گارسون گفت: مطمئنی حالت خوب است؟ جو با عصبانیت از صندلی بلند شد و از رستوران بیرون آمد و به سمت خانه اش رفت. جو درحال دیدن فیلم بود که زنگ خانه اش به صدا درامد. جو به طرف ایفون رفت و تصویر آن مرد غریبه را دید!
با ترس گوشی را برداشت و گفت: میتوانم کمکت کنم؟
مرد غریبه پاسخ داد: بله لطفا در را باز کن.
جو گفت: شما؟
مرد غریبه دوباره گفت: در را باز کن
جو گوشی را گذاشت و رفت که به پلیس زنگ بزند اما مرد زنگ ایفون را تند و تند میزد!
جو هرچقدر تماس میگرفت ارتباط برقرار نمیشد. جو داشت رفت طرف پنجره اما برق خانه قطع شد! جو خیلی ترسیده بود و سعی میکرد خودش را کنترل کند! صدای ان مرد را می شنید که می گفت: بذار بیام داخل! من باید تورا تکه تکه کنم!
جو فریاد زد و به اتاقش رفت و در را قفل کرد. ناگهان جو صدای راه رفتن آن مرد را در خانه اش شنید! مرد غریبه با پایش به در اتاق جو می کوبید و می خندید.
جو با ترس گیتار موسیقی اش را در دست گرفت که اگر آن مرد وارد اتاق شود با آن به سرش بکوبد.
در شکست اما هیچ کس پشت در نبود!
جو دوباره فریاد زد و گفت: تو کجایی؟ چی از من میخوای؟
اما هیچ صدایی شنیده نمیشد.
جو به طرف پارکینگ خانه اش رفت و سوار ماشینش شد و رفت.
باران خیلی شدید تر میشد یک دفعه رادیوی ماشین روشن شد و گوینده خبری را گفت:
هم شهریان عزیز لطفا از خانه ها بیرون نروید زیرا یک قاتل روانی از تیمارستان فرار کرده است لطفا مراقب خود باشید.
صدای رادیو تغییر کرد و درحال پخش صداهای خندیدن بود.
جو رادیو را خاموش کرد و با ترس به راهش ادامه میداد.
حالش انقدر بد شده بود که نمی دانست کجا می رود. ماشین را نگه داشت و پیاده شد. دید که جلوی تیمارستان است اما ماشین دیگر نیست!
جو با نفس نفس به درحال فرار کردن از تیمارستان بود اما هرچقدر میرفت انگار هنوز سر جایش است.
ناگهان صدای جمعیتی ادم را شنید که پشت سرش هستند!
جو به ارامی برگشت و دید بیماران تیمارستان درحال اطاعت کردن از آن مرد غریبه هستند و بیماران دورش را گرفته اند!
جو دوباره فریاد زد و خود را در رستوران دید!
گارسون امد و گفت: چی شده؟ خواب بد دیدی؟
جو با تعجب گفت: من اینجا چیکار میکنم؟
گارسون گفت: بعد از گرفتن سفارشت خوابت گرفت.
جو دید که هیچ کس پشت پنجره نیست و سکوت همه جا را گرفته است.
پایان