چند ماهی میشد که درگیر کارهای آمادهسازی یادمان شهدای هویزه بودیم. از کارهای مربوط به غرفههای مزار گرفته تا فضاسازی داخل دانشگاه و خریدهای مختلف و... خلاصه که سر همهمون شلوغ بود، تو گیر و دار همین کارها بودیم که گفتن باتوجه به اینکه مراسم بزرگداشت شهدای هویزهس یه عده از بچهها برای بررسیهای میدانی برن و کمک به برگزاری مراسم هم داشته باشن، تا هم برنامهریزیها رو بهتر برای آینده انجام بدن، هم اینکه بالاخره یه زیارتی بکنن. مراسم قرار بود روز 13دی برگزار بشه، با حضور خانواده شهدا، سخنرانها هم سردار نقدی و آقای نمکی، وزیر بهداشت، بودن.
منم رفتم. تو ونِ "آقای بادی" حال و هوای خوبی بود، بچهها برای خودشون مافیا بازی میکردن(البته من بازی نمیکردم! یادم نیس دقیقا تو مسیر رفت چیکار میکردم!) و میگفتن و میخندیدن. از فلافلها و سمبوسههای سهراه خرمشهر هم که نیاز نیست تعریف بکنم!
القصه رسیدیم هویزه، یکم کارها رو بررسی کردیم. فضای بیرون از مزار، قسمت پارکینگها خیلی موقعیت مناسبی داشت برای اینکه سولهی غرفهها رو همونجا بنا کنیم، برای همین خوب بررسی کردیم و متر گرفتیم و عکس و فیلم و...
کمی هم دور و اطراف رو گشتیم. بعضا روی در و دیوار مناطقی که با مزار یکم فاصله داشتن شعارهای تهدیدآمیز نوشته شده بود که مربوط به گروهکهای تروریستی و تجزیهطلب بود. یادمه به شوخی به مصطفی گفتم: "بیا فقط مونده بود سرمون رو هم ببُرن که داره محقق میشه!" (اگه حاج قاسم نبود تو تهران باید منتظرش میبودیم! البته این جمله رو اون موقع نگفتم الان اضافه کردم!)
شب بچهها گفتن با یه نفر از مسئولین بسیج دانشجویی جلسه داریم. من خیلی سرم درد میکرد با خودم گفتم الان اگه برم تو جلسه دیگه باید لااقل دو ساعت بشینم! این شد که یواشکی جلسه رو پیچوندم و رفتم تو سوله دراز کشیدم. خستگی و سردرد باعث شد اصلا نفهمم کی خوابم برد! البته اون وسطا بعد از تموم شدن جلسه، محمدحسین یه بار اومد بالا سرم و گفت: "علی! چرا نیومدی؟ سرت درد میکنه؟" منم یادم نیس تو خواب و بیداری فحشش دادم که چرا بیدارم کرده یا جواب دیگهای دادم! خلاصه خوابیدم تا نماز صبح. برای نماز که بیدار شدیم، مصطفی و محمدحسین نزدیکم بودن، مصطفی گفت: "اگه حالشو ندارید تا دستشویی برید، همین پشت سوله یه بطری آب هست با همون وضو بگیرید". گوشی رو روشن کردم، تا اینستا رو باز کردم، یه عکس دست خاکی با یه انگشتر دیدم! یه مدتی بود که اینجور عکسای خوب رو نگهمیداشتم تا بعدا وقتی متن مینویسم ازشون استفاده کنم. در نگاه اول عکس جالبی بود، نگاه کردم دیدم پست رو "حمزه غالبی" به اشتراک گذاشته، از اعضای ستاد میرحسین که الان پناهنده فرانسهس. منم مدتی بود که تو اینستا دنبالش میکردم، هم اصلاحطلبِ نسبتا آزادهای بود و به خیلی از مبانی انقلاب معتقد، هم اینکه دلم میخواست ببینم ذهنیتش تو چه فضاییه!
یه نگاه به کپشن انداختم(همه این کارا تو کمتر از یه دقیقهسها?) دیدم یه مطلب درباره حاج قاسم نوشته و تسلیت گفته! ناراحت شدم. مطمئن بودم شهادت حاجی شایعهس! به مصطفی که کنارم نشسته بود با خنده گفتم: شایعه کردن حاج قاسم شهید شده! اونم یه لبخندی زد و رفت برای نماز و خواب. عکس رو که اسکرینشات ازش گرفته بودم حذف کردم. یه جورایی حس میکردم هرچقدر هم عکسش خوب باشه بعداً برام یادآور خاطره بدیه که از "شایعه شهادت حاج قاسم" یادم میمونه!
تا اومدم بلند بشم برای وضو دیدم یه پست جدید اومد! از اون پستهای قرمز رنگ که خبرگزاری فارس کار میکنه و مینویسه "خبر فوری"؛ کپشن رو خوندم: "سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهادت سردار قاسم سلیمانی را در عراق تایید کرد."
یه لحظه همه تنم مور مور شد! به محمدحسین قضیه رو گفتم، اونم تا چند دقیقه خیره شده بود به گوشی. همهمون رفته بودیم تو شوک. به خودم که اومدم بلند شدم اومدم بیرون از سوله، حرکت کردم به سمت مزار، یهو بغضم ترکید همینجوری گریه میکردم. چندبار همینجور الکی دور سوله میچرخیدم. حالم خیلی بد شده بود، رسیدم جلو مزار یه بنر دیدم که یه صحبت از امام روش بود، اصلا انگار آب روی آتیش بود: "شهادت در راه خدا مسئلهای نیست که بشود با پیروزی در صحنههای نبرد مقایسه شود، مقام شهادت خود اوج بندگی و سیر و سلوک در عالم معنویت است."
امام خیلی آرومم کرد، رفتم تو مسجد نماز رو خوندم و اومدم بیرون، برگشتم سمت سوله، خیلی از بچهها از جمله مصطفی نماز رو سریع خونده بودن و خوابیده بودن، روحشون هم از قضیه خبر نداشت، من و سه چهار نفر دیگه که قضیه رو میدونستیم خواب از سرمون پریده بود، از طرفی دل و دماغ هیچ کاری رو هم نداشتیم. من سرم رو کردم تو گوشی و همینطوری میگشتم، پر بود از حرفای مختلف، استوریهای مختلف...
کمکم حوصلهم سر رفت، هوا هم روشن شده بود، اومدم بیرون تا یکم قدم بزنم، محوطه بیرون مزار چنتا عکس از حاج قاسم گذاشته بودن، انگار مراسمِ امروز خورده بود به نام حاجی...
مصطفی رو دیدم که بیدار شده و اومده بود یه آبی به صورتش زده بود و داشت میرفت سمت سوله، منو دید یه چیزی گفت، دقیقا یادم نیس چی گفت، فک کنم یه ایدهای چیزی برای غرفه باهام مطرح کرد، منم در جوابش گفتم: "حاج قاسم شهید شد!" دو سه ثانیه سکوت کرد و گفت: "آهان پس این عکسا برای اونه". بعدش یه لبخندی زد و با لهجه مشهدی گفت: "اَی بابا صدبار بِهِش مُگُفتُم ایقَد او جُلُوا نرو، گوش نِکرد!" خندم گرفت، برعکسِ من انگار خبر زیاد براش شوک آور نبود، انگار یه چیزی بود که منتظرش بود! خلاصه با برخورد مصطفی یکم حالم بهتر شد، رفتیم داخل، اغلب بچهها که حالا بیدار شده بودن و خبر رو شنیده بودن، رفته بودن تو همون شوک اولیه! داشتیم میرفتیم اونطرف سوله، علی سرِ راه مون خوابیده بود، مصطفی یه لگدی بهش زد گفت: "پاشو دیگه چقدر میخوابی حاج قاسم رو شهید کردن هنوز خوابی!؟" بهش گفتم بابا این چه جور بیدار کردنه! رفتیم سمت گوشیِ من که تو شارژ بود، پیام آقا هم منتشر شده بود:
*"سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیّبهی شهیدان، روح مطهّر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند...
ملّت ایران یاد و نام شهید عالیمقام "سردار سپهبد قاسم سلیمانی" و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت..."*
- سپهبد هم شد حاج قاسم
+ آره
صبحانه رو خوردیم و رفتیم برای مراسم، مسجد خیلی شلوغ بود، سردار نقدی حرف های خوبی زد البته مضمونش رو الان دقیق یادم نیس، نوبت آقای نمکی شد، تا شروع کرد، زد زیر گریه، دائم میگفت: سردار عزیز ما رو شهید کردن... و همینجوری زار میزد، اومدیم بیرون، دلِ کل مردم شکسته بود همه عزادار شده بودیم فرقی نمیکرد چپ و راست، اصلاحطلب اصولگرا، فقیر و غنی، همونطور که خودش میگفت همه ما بچههای حاج قاسم بودیم...
شب یه غرفه صلواتیِ فلافل تو محوطه بیرونِ مزار زده شده بود که ما هم تو کارهاش کمک کردیم، هم فلافل درست میکردیم هم جلوی غرفه چایی گذاشته بودیم، مردم صف میکشیدن و فلافل میگرفتن. حاج صادق آهنگران هم اومده بود و با اون صدای آرامش بخشش شعر میخوند و صداش به ما هم میرسید. بعد از چند ساعت که کار غرفه و مراسم تموم شد، رفتیم و خوابیدیم.
از ظهرِ فرداش باید کمکم برمیگشتیم تهران، دیگه اون شادابی مسیرِ اومدن، بین بچهها نبود. شایعه هم که خیلی زیاد مطرح میشد، از حمله به پایگاه عین الاسد تا برگزاری جلسه شورای عالی امنیت ملی به ریاست رهبری!
ما هم هی تایید و تکذیب میدیدیم و تو وَن باهم صحبت میکردیم. صبح زود رسیدیم دانشگاه و بعد از یکی دو روز هم کمکم درگیر مراسم تشییع و اسکان مسافرها تو مسجد دانشگاه شدیم و شاهد اون مراسم میلیونی بودیم...