برای تولدم یک ماشین کنترلی بزرگ سبز خریده بود. از همانها که آژیر پلیساش اعصاب بابا را بههم میریزد. عیدیاش هم از همه بیشتر بود؛ دهتا پول سبز. حتی از مامانبزرگ که فقط دوتا آبیِ خیلی کوچک داد هم بیشتر.
از دایی هم بیشتر دوستش داشتم. با هم پارک و استخر میرفتیم و تازه، ایندفعه در آن سونایی که بخار ندارد، پاها و شکمم را ماساژ داد. میگفت از الان باید تمرینهای شنا را شروع کنم تا برای المپیک دوازده سال بعد آماده شوم. من که همان خلبانی را دوست داشتم، خودش هم میدانست.
این شبی که خوابیدیم نه، شب قبلش رفتیم شهربازی. تاب، آن بشقاب پرندهای که کوچک تر است و آهنگ هم دارد، اسب، چرخوفلک، همه را سوار شدیم. شیرموز و پشمک سیخدار هم خوردم، با نصف یک هاتداگ. با او شرط بستم اسهال نمیشوم. اگر مامان بود نه میگذاشت سس تند بخورم، نه پشمک. چون میگوید حلق و گلویم جمع میشود و همهاش باید آب داغِ شور توی گلویم بچرخانم. من هم که مثل همیشه بالا میآورم. پشمک هم نباید بخورم چون آنطوری که بابا میگوید، با مسواکم دوست نیستم. آخر چطور میشود به کسی که دهانت را خونی میکند گفت دوست؟ مادر میگوید چون اولش است اینشکلی میشود. من که باور نمیکنم. این هم باید یک دروغ کثیف دیگر مثل فرشته مهربان مهدکودک میبود.
چرخوفلک از همه بهتر بود. بالای بالا که رسیدیم مرا روی پایش گذاشت تا بتوانم ساختمانی را که در آن کار میکند ببینم، با اینکه زیاد شیر خورده بودم و چانهام به پایین شیشه میرسید؛ ولی من دوست نداشتم ناراحتش کنم و قبول کردم.
او آنجا پای کامپیوتری مینشیند و عددبازی میکند. حالبههمزنترین بازی است که تاحالا دیدهام. کرمبازی توی باغچه مادربزرگ جالبتر از این بود؛ لااقل آنجا میتوانستی ببینی وقتی کمرشان را فشار بدهی چطور دوتا میشوند.
آن دفعهای که مرا با خودش بردهبود، دکمهی بالای کامپیوتر را زدم تا ببینم سیدی کارتونم آنجا هست یا نه. هیچجا نمیتوانستم پیدایش کنم؛ اما قبل از اینکه بیرون بیاید، جیغی زد و به من گفت بروم و از آقای نگهبان بخواهم بیسیم و تفنگش را نشانم بدهد. مثل نگهبانهای دیگر نارنجک و شمشیر نداشت؛ اما بیسیماش صدای باحالی میداد. شبیه همانی بود که مرد گندهی فیلم موردعلاقه بابا همیشه به کمرش میبست ولی هیچوقت از آن استفاده نمیکرد. بابا میگفت حتما یادش رفته شارژش کند؛ ولی به نظر من بلد نبود چطور صدایش را درآورد.
چرخوفلک که تمام شد به مامان پیام داد دیروقت است و امشب را در خانهاش میخوابم.
استخر توپ مانده بود؛ اما داشتند برق هارا خاموش میکردند. آخر مهمانی پدربزرگ هم که در تالار بود، برقها را خاموش کردند. همانجا بود که از بابا ((بیشعوربازی)) را شنیدم. من دوستش داشتم اما مامان و بابا نه. نمیدانم چطور بازی میشود ولی مطئنم هرچه باشد، از آن عددبازی مسخره بهتر است. به خانهاش که رسیدیم یک لیوان آب کامل را تنهایی خوردم.
- خیلی تشنهات بود، نه؟
- آره. الان دیگه فقط دستشویی دارم.
- اوه اوه. اونو حتما برو. چون هر چقدر هم شنا بلد باشی تو سیل غرق میشی.
دکمۀ این شلوارم واقعا بدقلق بود؛ حتی مامانبزرگ هم قبول داشت. برایم باز کرد و گفت: بدو تا منفجر نشدی. شلوارم را دمِ در درآوردم. کارم آنقدر کارم طول کشید که پشت پاهایم قرمزِ قرمز شده بودند. بیرون آمدم، شلوارم را برداشتم و مثل گداهای سر چهارراهها لنگ میزدم و دنبالش میگشتم. حتی آنموقع هم نمیتوانستم به خوبی دایی انجامش بدهم. بابا که میگوید او این کاره است و سر یکی از همین خیابانها کار میکند.
از توی اتاق صدایم زد. روی تخت نشسته بود و پنجه هایش را به سمتم گرفته بود. لباس هایش را هم درآوردهبود. فکرکنم میخواست مثل ژاپنیها کشتی بگیریم.
- بیا ببینم چقدر زور داری بچه.
میدانست ((بچه)) گفتنش وحشیام میکند. مثل شیرهایی که تلوزیون نشان میدهد از خودم صدا درآوردم و روی تخت پریدم. من را بلندکرد، در هوا چرخاند و محکم روی تخت انداخت. تختش فنری و نرم بود که توانستم مرد باشم و گریه نکنم.
- خب دیگه، حالا وقت خوابه. شب بخیر شیر کوچولوی خلبان.
کشتیمان از آنکه فکر میکردم زودتر تمام شد ولی چون خودم هم خیلی خوابم میآمد، شببخیر گفتم و بیهوش شدم. با صدای تلفن از خواب پریدم؛ اما تا غلت زدم و از رویش رد شدم، قطع شد. باز توی خواب گرمم شده و لباسهایم را درآورده بودم. همانطور که تنم میکردم، به شکمش نگاه کردم. از بس چربی داشت و بزرگ بود، یک ذره هم حرکت نمیکرد؛ حتی صدای نفسش هم نمیآمد. پدر همیشه میگوید: این همه استخر میری، پس چرا هنوز این گندهبک همراهته؟
نمیدانست بیچاره هر چقدر از روی لبه استخر دست و پا زدنم را نگاه میکند، باز هم یاد نمیگیرد، من هم قول داده بودم آبرویش را نبرم. بدجوری دستشوییام گرفت و از ترس منفجرشدن دویدم. این یکی شماره دو بود.
اَه. شرط را باختم.