تابهحال پیراشکیهایی خورده بودم که خودم هم سهمی در درست کردنشان داشتم؛ اما تا امروز پیش نیامده بود که جزو دستاندرکاران اصلی باشم.
در کل تجربهی جالبی بود. اینکه با آزمون و خطا یاد بگیرم چطور خمیر را ورز بدهم، چه کار کنم تا به دستم نچسبد، تکههایی که از هم جدا شدهاند را چطور دوباره به هم بچسبانم. همهچیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه به ذهنم رسید یکی از پیراشکیها را به شکل ساندویچ درست کنم.
خمیر کم آوردیم و مجبور شدیم ابعاد را بزرگتر در نظر بگیریم. این شد که همسرم یک پیراشکی به اندازهی سه پیراشکی معمولی درست کرد، که انصافاً خوب از آب درآمد، من هم یک ساندویچ با همان طول ولی قطر خیلی بیشتر. علت قطر زیادش این بود که سعی کردم هرچه مواد پیراشکی اضافه مانده را داخلش جا بدهم. اما مشکل به همینجا ختم نشد.
ساندویچی که در ذهن من بود، فکر کنم جایی هم دیده بودمش، لبههای خمیر به شکل چهارگوش روی هم قرار میگرفتند. من این کار را نکردم. چیزی که درست کردم مثل ساندویچ مدرسهای شد که قرار باشد دو وعدهی دانشآموز به حساب بیاید؛ آن هم دانشآموزی که قرار نیست ورزشش را بیست بگیرد.
این شد که داخل ساندویچ هزارلایهی من نپخت و خمیرهای ماندهبینمواد، قیافهی پنیر پیتزا به خود گرفتند. چند دقیقه بعدش من بودم و معدهای که فشارش را روی مغزم خالی میکرد و نصف ساندویچپیراشکی خورده نشده.