علی همتی
علی همتی
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

شروع داستان - بدبخت‌ترین عضو خانواده‌ی حشمتی

مثل بقیه جمعه‌ها، خانه‌ی مادربزرگ بودیم و مثل همیشه هم آبگوشت داشتیم. دلیلش را نمی‌دانم؛ چون غذای موردعلاقه پدرم بود یا چون رسم است جمعه‌ها خانه‌ی مادربزرگ، آبگوشت بخوریم. خیلی هم اهمیت ندارد؛ در هرصورت باید آبگوشت بخوریم.

هفته‌های پیش، یا مادربزرگ دردپا داشت و سر سفره، خودش و پای دردناکش جای دو نفر را می‌گرفتند یا پدر. یک‌بار هم که هردوشان هم‌درد بودند، من پشت سر همه و روی روفرشی غذا خوردم؛ اما این هفته کسی پایش درد نمی‌کرد و هرکس به اندازه خودش جا گرفته بود. این‌طور شد که مادربزرگ، به‌جای خالی نگاه کرد و گفت: «تو سفره جا باز شده، قراره مهمون بیاد». دلم می‌خواهد بدانم اولین‌بار این جمله از دهان چه کسی خارج شد یا اصلاً چرا جزو آداب و رسوم شد. نه که بخواهم فحش بدهم، فقط کاش کمی اصلاحش می‌کرد؛ مثلاً می‌گفت: «قراره مهمون بیاد، یکم براش نگه می‌داریم».

دلیل اخم پدرم به من را نفهمیدم. احتمالاً چون من سفره را پهن کرده بودم؛ شاید هم گند دیگری زده بودم که هنوز خودم خبر نداشتم. در هرصورت جوابش یک چیز بود: سرم را پایین می‌اندازم و دو سه بار تکان می‌دهم که یعنی شرمنده‌ام. آن‌قدر همان‌طور می­مانم تا سرش را برگرداند و به چیز دیگری نگاه کند.

نگاه پدر که تمام شد، تازه متوجه شدم همه از دستم عصبانی هستند. به این یکی هم عادت داشتم. شاید به این خاطر که بی اهمیت‌ترین عضو خانواده به حساب می‌آمدم. اگر قراربود یک لیست از افراد خانواده به ترتیب اهمیت‌شان نوشته شود، نام من در لیست دیگری می‌آمد. بقیه هم که به ترتیب؛ پدر و مادربزرگ و مادر و زنم.

گردنم درد گرفته بود و به این فکر می‌کردم که آیا قرار است تا آمدن آن مهمان همین‌طوری به من نگاه کنند یا نه که تلفنم زنگ خورد. روی میز آرایش مادربزرگم بود؛ میزی که هر استفاده‌ای از آن می‌شد بجز آرایش.

معمولاً شماره‌های ناشناس را جواب نمی‌دهم؛ اما این‌بار فرق می‌کرد. تبلیغات ضبط شده هم بهتر از نگاه‌های کش‌دار سر سفره بود.

- الو؟

چند ثانیه‌ای صبر کردم و به قیافه خودم نگاه کردم؛ ترکیبی از تعجب و امید.

- الو بفرمایید.

- سجاد؟

- بفرمایید، شما؟

- منم مصطفی.

تعجب صورتم بیشتر شد.

- کدوم مصطفی؟

- هنوزم احمقی. صدام رو نشناختی؟ مصطفی حشمتی؛ عموت.

دیگر قیافه‌ی خودم را ندیدم. از بقیه مکالمه هم فقط پارک کنار دانشگاه آزاد را شنیدم و اینکه هرچه سریع‌تر راه بیفتم. فکر کنم یک‌بار دیگر هم به من گفت احمق.

خوشبختانه لباس‌هایم توی همان اتاق بود و راحت‌تر می‌شد آماده شوم. سریع از اتاق بیرون آمدم و چیزی درباره‌ی مغازه و حساب­وکتاب سرهم کردم. تنها بلیت خروجم از خانه، از نظر پدر، مسائل مالی بود.

داشتم به‌سرعت کفش‌­هایم را می­پوشیدم که

مصطفی عمویم بود. البته این‌طور که معلوم شد، هنوز هم هست. چهار سال پیش، وقتی هنوز پدربزرگ زنده بود، عاشق دختر تنها رقیب پدربزرگ شد. شغل خانوادگی ما فرش­فروشی است و در مشهد، فقط یک نفر رقیب ما بود. آن زمان، گرم درس خواندن بودم و خیلی از این ماجرا خبر نداشتم. فقط می‌دانم همه مخالف بودند. بعدها مشخص شد که حتی دختره هم مخالف بود؛ ولی عمو دست‌بردار نبود. در آخر هم با پدر دختر درگیر می‌شود؛ طوری هلش می‌دهد که روی زمین می‌افتد و بی‌هوش می‌شود. مصطفی هم که خیال می‌کند او را کشته، کلاً فرار می‌کند و امروز قرار است بعد از چهار سال، دیده شود.

***

پیدا کردنش کار سختی نبود؛ صندلی‌های این پارک به ده‌تا نمی‌رسید. فقط هم یک نفر روی صندلی نشسته بود که او هم زل زده بود به من.

- چقدر دیر کردی.

- گمشو بابا. خودت که بیشتر دیر کردی.

سعی داشتم کمی بامزه به نظر بیایم.

گفت: «پس هم حماقتت رو حفظ کردی هم بی‌نمکیت.»

- زر نزن بابا. از سر سفره بلندم کردی این‌ها رو بگی؟

مصطفی تنها عضو خانواده است که می‌توانم این‌طوری با او صحبت کنم. شاید چون هم‌سن هستیم و هم‌بازی بچگی بوده‌ایم.

گفت: «حالا انگار چقدر هم عاشق آبگوشتی».

به جایی پشت سرم خیره شد و گفت: «اون روز هم ناهار آبگوشت بود. هنوز بوی پیازش تو دماغمه».

نمی‌دانستم باید بغلش می‌کردم یا فقط دست می‌دادیم. این شد که کنارش نشستم. هروقت بین دو چیز گیر می‌کنم، یک چیز سوم می‌سازم و همان را انتخاب می‌کنم.

با اینکه آدم ساکت و کم‌حرفی هستم، اما به شدت از سکوت بین چندنفر متنفرم. این شد که با اولین چیزی که به ذهنم رسید، سر صحبت را باز کردم.

- واسه چی برگشتی؟

- تو کل زندگیم فقط به یک نفر قول دادم؛ دلم نمی‌خواد از اون آدم‌هایی باشم که می‌زنن زیر قول‌شون.

- و اون یک نفر...

- مامان.

منظورش مادربزرگ بود.

- و اون قول...

- ای مرگ. نگفتم بیای که سوال پیچم کنی.

- مرسی. خب دقیقاً چرا گفتی بیام؟

سرش را پایین انداخته بود و سنگ ریزه‌ای را بین پاهایش پاس‌کاری می‌کرد.

- بهش قول داده بودم می‌برمش مکّه. هنوز که نرفته، نه؟

- اوه. اممم، نه، فکر نکنم. یعنی نه، نرفته.

چند دقیقه منتظر بودم که سنگ‌ریزه را به من پاس بدهد یا سوالی بپرسد. اما نه، باز هم کار خودم بود.

- کجا بودی؟

- طولانیه، حال ندارم توضیح بدم.

- از کی‌ها خبر داری؟

- هیچ‌کس.

- حتی نیلوفر؟

سنگ را زیر پای راستش نگه داشت و با اخم نگاهم کرد. اوه، هنوز هم رویش غیرت داشت. نیلوفر همان دختره بود؛ همان که برخلاف تصور مصطفی، پدرش زنده مانده بود و برخلاف تصور همه، رفیق صمیمی پدربزرگ هم شد. اما دو سال پیش هردویشان در یک سفر، که قرار بود اولین سفر کاری مشترک‌شان بشود، تصادف کردند و مردند. قسمت مهم و ترسناکش اینجاست: پدرم برای مراقبت و حمایت نیلوفر، که یتیم شده بود، او را عروس خانواده‌مان کرد: یعنی زن من.

شروع داستانداستاننوشته‌ی داستانینوشتنعلی همتی
داستان‌نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید