چقدر سخته که هر چی رو بخواهی، باید به سختی بهش برسی، حتی بالش خوابتو یا جورابتو به سختی پیدا کنی.
داشتم فکر میکردم به اینکه بعضی ادم ها فکر میکنن رسیدن به هر چیزی باید با دشواری و گذروندن هفت خان باشه، چه رسیدن به غذا باشه، خواه گرفتن مدرک دکتری، خواه جلب رضایت مادر!
شاید اخرین مثالم سخت ترینش باشه، مادری که منبع محبت باید باشه و جزیی از رحمت و مهربانی خدا در وجودش نهاده شده، اینقدر سخت گیر و سفته که بچه باید خودشو به آب و آتیش بزنه تا لحظهای او را راضی ببینه که اون لحظه هم پر از احساس گناه و غلط کردمه.
بچه توی چنین موقعیتی چه حسی پیدا میکنه؟
غیر اینه که آرزوی مرگ کنه؟ غیر اینه که اینقدر حرص بخوره و جوش بزنه که کلهش داغ کنه؟ غیر اینه که حالش از هر چی عشق و محبته بهم بخوره؟ غیر اینه که هر جا میتونه اعمال سختی و دشواری کنه چون فکر میکنه راهش همینه و جور دیگه ای نمیتونه باشه؟
هر موقع کوچکترین چیزی از وسایلمو پیدا نمیکنم حس میکنم باید منت مادری رو بکشم که هیچ بویی از انسانیت نبرده و تمام عقدههای زندگیشو میخواد به اسم تربیت روی من خالی کنه. هر لحظهاش حال بهم زن تر از لحظهی قبلیشه. رفته رفته گر گرفتگی و فشار و حرارت به سرم میرسه و بدو بدو و اینور اونور گشتن و خستگی دست و پا، و چک کردن چند بارهی جایی که چند لحظه پیش گشتم به امید اینکه نکنه همونجا باشه و من ندیدمش، یواش یواش تبدیل به بدوبیراه گفتن و زور توی دست ها و توان فریاد کشیدن و خراب کردن میشه و میخوام سر کسی که وسیلهمو جابجا کرده یا قایم کرده از جا بکنم.
روح سخت گیری حتی نمیذاره جایی که قبلاً گشتمو بار دوم با دید وسیعتر نگاه کنم.
شنیدی میگن خونهی یارو جن داره وسایلشو برمیداره؟!
اما بعضی جاها دیدم که چقدر همهچی در دسترسه، سر جاشه، چیزی گم و گور نیست، انگار خونهشون جن نداره!
شابد سر اعضای اون خونه بیشتر به کار خودشون مشغوله و یکی دیگه همه چیزو تنظیم نمیکنه با سلیقهی شخصی خودش...
شاید فضول کمتری توی اون خونه زندگی میکنه...
شاید آدمهای مشفقی اون دورو بر هستن...
شاید احترام و تعامل قویتره توی اون کاشونه...
شاید، شاید شاید...