در سرزمین کلدن یک چیز مشخص است؛ اون هم اینه که دوست نداری به بیماری اسکورج مبتلا بشی. این بیماری برای اولین بار سیصد سال پیش در سرزمین کلدن شیوع پیدا کرد و بیش از نیمی از جمعیت رو به قتل رساند.
سرزمین کلدن، قرن ها با این زخم های به جا گذاشته شده توسط این بیماری دست و پنجه نرم میکردند و مردم، شهروندان نزدیک رودخونه رو عامل شیوع این بیماری میدونستند. مردم نزدیک رودخونه همواره به خاطر همین موضوع توسط مردم شهر طرد میشدند. مردمان شهر، مردمان رودخانه را "کرم" صدا میزدند و مردمان رودخانه، مردمان شهر را "زالو".
رهبر قدرتمند سرزمین کلدن، فرماندار فلینگ بیشتر باعث شکاف بین مردمان زالو و کرم شده بود.
اینجاست که دوباره بدترین اتفاق می افتد؛ بیماری اسکورج برمیگردد!
فرماندار فلینگ به مردم میگوید که بدون هیچ تبعیضی، با این بیماری مقابله خواهد کرد.فرماندار برای نجات مردمش، تصمیم میگیرد مکانی رو برای قرنطینه افرادی که علائم اولیه این بیماری رو دارند، بسازد.
جزیره اَتیک، جایی که مردمان مبتلا به اسکورج را به آنجا میفرستند و در آنجا کار میکنند. یا در آنجا زنده میمانند و یا در آنجا میمیرند. ولی چیزی که قابل تامل است اینه که، هرکسی که به اَتیک فرستاده شده است، هیچگاه برنگشته است!
آنی، یک زن جوان و سرسخت و فرزند یکی از مردمان رودخانه ( کرم ها )، که اتفاقا در زمان و مکان اشتباه قرار دارد، توسط دوست صمیمش به اسم ویول، به دلیل مبتلا به بیماری اسکورج اسیر میشوند.
آنی و ویول ناامید میشوند ولی دوست دارند هرچه سریع تر از دست این بیماری و مرگ مشکوک فرار کنند. آنی با دلا که او یکی از فرزندان پولدار مردم شهر است ( زالو ها ) آشنا میشود. با انکه رابطه این دو، به دلیل شکافی که فرماندار فلینگ ایجاد کرده است شکرآب است ولی به هم قول میدهند که رازی که در این جزیره اَتیک وجود دارند را برملا کنند و سریعتر از دست این بیماری و این قرنطینه که همانند یک زندان است فرار کنند و پیش خانواده هایشان برگردند. اما آیا این بیماری این اجازه را به آن ها میدهد؟!
من جنیفر ای. نیلسن رو توسط کتاب یک شب فاصله شناختم و میشه گفت اون کتاب برای اولین بار بود که از این نویسنده میخوندم. نیلسن واقعا داستان گوی خوبیه. وقتی کتاب رو میخوای شروع کنی از همون خط اول یک قلاب میندازه توی دستت و نمیزاره که کتاب رو زمین بزاری!
داستان درکمال ساده بودن، کارشو بلده انجام بده. بلده که چطوری تو رو درگیر داستان بکنه. بلده که هیجان رو توی وجودت ایجاد کنه. بلده که کاری کنه که فضای داستان رو برای خودت تجسم کنی و بلده که کاری کنه که با شخصیتای داستان همزاد پنداری کنی!
نیلسن واقعا موضوع دوستی و رفاقت رو به خوبی در این داستان بیان میکنه. وقتی من دوستی آنی و ویول رو میدیدم به خودم میگفتم چی میشد که من هم از این دوستا میداشتم؟ ایا من واقعا ارزش همچین دوستایی رو دارم؟ اگه دوستم به خطر می افتاد ایا من براش کاری میکردم؟
و گاهی اوقات از خودم میپرسیدم که یک دوست خوب چه کارایی برای دوستش انجام میده؟
مطمئنا ویول اینجا نبود. او اینجا نبود، کنار من، تا با من شوخی کند، بهم بگوید همه چیز رو به راه میشود، بهم اطمینان بدهد که میتوانم با این بیماری [ اسکورج ] مبارزه کنم، درست مثل همۀ چیز های دیگری که با آن ها مبارزه کرده بودم.
او اینجا نبود، پس باید خودم را آرام میکردم. اما مهم نبود چقدر تلاش کردم؛ هیچوقت نمیتوانستم دروغ های خودم رو باور کنم.
همیشه دوست داشتم ویول دوستم باشد. درواقع، او یکی از معدود افرادی بود که ظاهرا میتوانست من را همانطور که واقعا هستم، بفهمد.
خیلی از افرادی که اطراف ما وجود دارن، میتوانند دو شخصیته باشن! میتوانند جلوی بقیه وانمود کنن که بهترین دوست و بهترین رفیقتان هستند ولی میتوانند در واقع یک سوء استفاده گری باشند که از اعتبار شما استفاده میکنند. شاید جامعه ما هم همینطور باشد. جلوی تلوزیون درمورد کمک های ارسالی به مناطق محروم و سیل زده و... صحبت کنند و فیلم های کوتاه نشان دهند ولی شاید درواقع اینگونه نباشد بلکه جلوی دوربین اینگونه به نمایش میگذارند.
خیلی از افراد هستند که چهرۀ شان و گفتارشان نشان نمیدهد که آدم تبهکاری باشند ولی وقتی به آنها اعتماد میکنید آن موقع میفهمید که چه اشتباهی کردید و چه مدت در زمین اشتباهی داشتید قدم برمیداشتید.
نیلسن این موضوع رو نیز در داستانش گنجانده. موضوع افرادی که برای منافعشون همه کار میکنند و آنجور که خودشان رو به نمایش میگذارند، نیستند!
او هیچوقت به این موضوع اشاره نمیکرد که مردم بیمار را به آب می اندازد و برایش مهم نیست که آن ها شنا بلدند یا نه، یا به قدری بیمار هستند که نمیتوانند خودشان را به یک قایق برسانند. او هیچوقت نگفته بود که قربانیان اسکورج باید برای گذراندن زندگیشان سخت کار کنند،یا اینکه برای تحقیرشان پیش مردم، آنهارا در قفس های چوبی آویزان خواهند کرد. وقتی کشیش هایی را که قربانیان ابراز محبت میکردند، توصیف میکرد، شاید فراموش کرده بود که داوطلبان کلیسا، هفت تیر ندارند و کلاه کج نگهبانان را به سر نمیکنند. او خودش را به خاطر دلسوزی و محبتش نسبت به همه مردن کلدن، فراموش میکرد که به این ها اشاره کن...
این کتاب بعضی از قسمتاش واقعا منو متحیر میکرد. شخصیت اصلی داستان کاری میکرد که میگفتم واقعا ارزششو داره اخه؟ چرا اینکارو میکنه؟ اگه گیر بیوفته چی؟
نیلسن توی این کتاب درمورد شجاعت میگه. درمورد اینه که باید دربرابر حقت و حقی که در جامعه داری دفاع کنی و مثل افراد منفعل نباشی. البته اینو هم ذکر میکنه که لازمه بعضی اوقات سکوت کنی چراکه سکوت در اون لحظه میتونه راه موفقیت برای خودت باشه حتی اگه سکوت نتونی بکنی!
ناخن های دلا بیشتر فرو رفت و به من یاداوری میکرد که دروغ درست، میتواند زندگی ام را تغییر دهد. اگر حقیقت را میگفتم، زندگی ام را نابود میکردم
توی کل داستان این موضوع واقعا به چشم میخوره
من واقعا این کتاب 317 صفحه ای رو دوست داشتم و نمره ای که به این کتاب میدم 5 از 5 هستش. البته نوع داستان گویی و روند داستان میتونه درک هر کسیاز اون، متفاوت باشه. شاید خیلیا با خوندن این داستان، زیاد باهاش ارتباط نگیرن و خیلیا ممکنه با این کتاب به قلم نیلسن علاقه مند بشن.
در سایت گودریز به این کتاب از 48,303 نفر، نمره 3.99 رو گرفته ( همون 4 خودمون ) که به نظرم واقعا نمره خوب و مناسبیه
من این کتاب رو از نشر پرتقال خوندم و واقعا ترجمه خوب و روونی داشتند. البته اینو هم باید بگم که نشر پرتقال همیشه روی کیفیت ترجمه هاش حساسه و تا الان کتابی رو ازش نخوندم که از ترجمش ناراضی باشم :)
شما اگه دوست کسی میبودید، چطور رفیقی براش میشدید؟ رفیق خوب یا رفیق بد؟ رفیق فداکار یا رفیق ریاکار؟
خوشحال میشم که نظرتون درمورد این موضوع بدونم
خیلی ممنون که تا انتهای این معرفی همراهیم کردید. ممنون میشم منو دنبال کنید تا باهم درمورد کتاب ها صحبت کنیم ? و ممنون میشم که روی دکمه لایک بکوبید که این باعث دلگرمی من میشه ?❤️