چند وقتی بود میخواستم حرفی را به او بزنم، حرف که نه یک خواسته از او داشتم. با خانواده مادری طی یک سفر سیاحتی زیارتی به پهنهکلا رفته بودیم، رفیق جان هم با ما آمده بود!
در بدترین زمان و مکان ممکن میخواستم خواستهام را مطرح کنم! لعنت به من... بعد از شام به هوای قدم زدن با رفیق جان از فامیل دور شدیم. این استرس لعنتی مثل بختک روی گلویم چنبره زده بود، بالاخره کلمات از عوارضی تارهای صوتی عبور کردند:
«جانِ دوست، برقراری عزیز! رفیق میشه یه چیز بگم؟ میشه یه سیگار با هم بکشیم؟»
نمیدانستم چه واکنشی نشان میدهد، الان چه فکری در موردم میکند... صورتم گُر گرفته بود، قرمز شده بود، هرچند این قرمزی، خود را پشت صورت سبزهْ متالیکم مخفی کرده بود!
حدسم درست بود... قبول کرد! سلانه سلانه به سمت مغازه رفتیم، دو نخ مارلبروی سفید گرفتم. یکی من یکی او... سیگار روی لب... کبریتْ روشن... پُکِ اول... دود و دود و دود...
سیگار که به نصفه رسید، زیر کفش له شد... خاموش شد... اما عشق و محبت رفیق جان در دلم گُر گرفت...شعلهور شد...
❤️اما رفیق جان، بهترین دوستِ من، پدر جان ، باباجون، ممنون که رفیق بودی، سنگ صبور بودی... باباجون دوستت دارم.
متن بالا به مناسبت روز پدر نوشته شدهبود! بماند به یادگار...
اگر مایل بودید میتوانید از طریق لینک زیر بقیه نوشتههایم در ویرگول را بخوانید: