علی خاک باز
علی خاک باز
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

روز اول

//این نوشته شعر نیست.



روزی که دلم در گره زلف تو افتاد

با شانه ی خود باز نمودی گره ات را


من دور تو می گشتم و حیرت زده و مات

دستی به سرم بردی و هی فرفره ات را...


ای باز که با دسته کبوتر نپریدی

میخواستم آن حالت بی حوصله ات را


خوش بودم و میخواستم از عمق وجودم

باشد ولی و شاید و اما و چه ات را


"مشتاق گل از سرزنش خار نترسد..."

ای عاشق بیچاره رها کن گله ات را


صد سال و دو روز است از آن روز ولی باز

در خاطر من نیست مگر خاطره ات را




با این همه از حالت چشمان تو فریاد

روزی که دلم در گره زلف تو افتاد


ای آن که به دور سر من دست کشیدی

حیران و خوشم ، مات تو ام ، دست مریزاد!




علی خاکباز

شعر
در اندرون من بشارتی هست ... ? | ۷۶/۱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید