چشم بستم ! که چشم وا کردن ، با شب و گم شدن معادل بود
چشم بستم! که بر چه باز کنم؟ روی زخمی که نام او دل بود؟
تن من خسته ، چشم ها بسته ، کنج خلوت نشسته ام با خود
حرف ها پیش چشم های منند ، حرف های تو تیغ قاتل بود
که سرم را شکافته است و هنوز در سرم مانده است... حرفی نیست
با تو با چشم های بسته ی خود گفته ام از هر آنچه در دل بود
قاتل من خوش آمدی! اکنون من تو را بیشتر طلب دارم
پیش چشمان بسته ام پیدا! سجده کردم که سر فرود آرم!
زندگی مدتی است بعد از تو ... رو به ویرانی و تباهی رفت
زندگی... زنده بودنم مردی است که نفهمید و اشتباهی رفت
تا به جایی رسید : در همه جا خالی ای روبروش پیدا شد
ناکجای جهان تاریکی هرکجای جهان او جا شد
هیچ راهی به هیچ جایی نیست ... چشم می بندم و طلبکارم
من قسم خورده ام نباشی تو ... خانه ام را به گریه بسپارم
قاتل من که پشت چشم منی! هر چه در بود بسته شد بر من
سد صد ها خیال بغض آلود ناگهانی شکسته شد در من
از خیال تو خواهشی دارم! لحظه ای بیشتر مراقب باش
قاتل من تو قلب و روح منی ! نسپاری مرا بگویی کاش..
کاشکی پشت در نمی ماندم... یا که روزی کنار می رفتم
پشت چشمان او نمی ماندم! کاشکی آشکار می رفتم
رو به جایی که هیچ جایی نیست ، که تبار از همان جهان دارم
نیستی و هنوز صد ها بغض بین خالی آسمان دارم...
آه... حرف شکسته ای دارم با دو چشم همیشه از شک تر
ناکجای جهان نهان شد در : خانه ام ناکجای کوچکتر
ای که می خواستی مرا باشی... من تو را لحظه لحظه می دیدم
می شنیدم صدای پای تو را.. تا کجا رفته ای... نفهمیدم..
علی خاکباز
۹۷/۳