از دلهره از خستگی پر بود
از سردی پاییز ها می خواند
مردی که یک تبعید اجباری
او را به سمت دیگری کوچاند
اما صدای دور و نزدیکی
در تنگنای کنج ذهنش ماند
"هر جا که باشی آسمان آبی است.."
چیزی به ذهن او نمی فهماند
"هرگاه یک آیینه پیش رو
روی خودش را از تو برگرداند
یاد از گذشته های با هم کن!..."
حرفی که او را سخت می خنداند
چیزی نگفت از سردی و دوری
بغضی گلویاش را که می لرزاند
"هر جا که باشی آسمان آبی است..."
بغض سیاهی شهر را پوشاند
بغض هزاران ابر تنهایی
او را به چتر ابروانت خواند
در زیر چتر ابروانت ماند
این مرد سرگردان دنیاگرد
آیینه کی خالی از عکسات بود؟
هر چند می بارد به رویش گرد
گرمای دستت تا نصیبم بود
ایمان نیاوردم به فصل سرد
هر چند دنیا دوره ام کرده است
ماندم کنارت بی برو برگرد
ای بغض سرد آن دست گرم او
این مرد را تنها خواهد کرد
علی خاکباز