اگر اولین بار است که از بنده مطلبی را میخوانید، ممنون میشوم پیش از خواندن این مطلب، لطفا مروری سریع روی «بداههنوازی با پتک» داشته باشید و بعد برگردید.
(راستی اصل خطابهها آخر مطلب است! اگر حوصله خواندن ندارید میتوانید مستقیم اسکرول کنید و بروید پایین!!)
روزها مدام میآیند و میروند. آدمهای مختلفی در زندگیمان ظاهر میشوند گاهی برای چند ثانیه گاهی برای سالها. و زمانی بالاخره میروند: گاهی خیلی زود و گاهی دیرتر. وقتی چیزی را از دست میدهیم سوگوار میشویم خصوصا وقتی این چیز یکی از این آدمها باشد و خصوصا وقتی آن آدم برایمان عزیز باشد. سوگ از دست دادن، جانکاه است. صد البته که تعریف سوگ از دیدگاه افراد متفاوت است ولی با این حال سوگ، به خودی خود میتواند قویترین سپهسالاران را از پا درآورد.
در این میان بسیار پیش میآید که بعد از رفتنشان، مشغول فکر به چیزهایی میشویم که کاش پیشتر به آنها گفته بودیم یا حتی حرفهایی که دوست داریم حالا که از دست دادهایم به آنها بگوییم. حرفهایی که از روی خجالت، ترس، رودربایستی و ... زده نمیشوند. وقتی که بچه بودیم این مسئله خیلی حاد نبود. گاهی با کسی قهر میکردیم و بعد از چند دقیقه باز داشتیم با هم بازی میکردیم. ضمنا حرفهایمان را بی هیچ خودسانسوری میزدیم: راحت و بیتکلف.
اما با این صحبتهای «بیخانمان» چه باید کرد؟ نه به کس دیگری میتوان گفت. نه به آن شخص که دیگر از دست رفته. آنقدر هم درونت غلغل میکنند که نمیدانی چه باید بکنی. به قول عباس معروفی در کتاب معروفش «سمفونی مردگان»:
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود!
زمان متوقف نمیشود. زمان با تمام بیاحساسی و سردیاش میرود و ما متاسفانه هنوز «ساعت برناردی» در دست نداریم که بتوانیم در قبالش کاری کنیم. زمان میرود. زمان میرود و ما را خسته با خود میکشاند. الان تصمیم ندارم راجع به این موضوع صحبت کنم ولی وضعیت خیلیها به خصوص در سالی که گذشت چندان مناسب نبود. حتی شاید بتوان این جمله را شدیدتر ادا کرد: اصلا وضعیت خوبی نبود. زندگی در این یک سال گذشته، در بیماری و قرنطینه برای خیلیها خیلی سخت بوده. آن روز با کسی در این باره صحبت میکردم و میگفت که انگار همه بیشتر از یک سال پیر شدند و چه موهای جوانی که سفید شد. و چه بسیار کسانی که از دست رفتند. در این میان بودند دوستان و آشنایانی که بسیار کمک کردند و همراه بودند.
اما در این نوشتار میخواهم سه خطابه یتیم از آن نوع بیخانمانها را بیاورم. حرفهایی که دوست داشتم میتوانستم بزنم. میتوانید فکر کنید که سه شخص متفاوت بودهاند یا یک شخص. فرق چندانی نمیکند و من برای سادهتر شدن نوشتار از اینجا به بعد فقط از دوم شخص استفاده میکنم. هیچ چیز راجع به مخاطبان واقعی نخواهم گفت: نه واقعی یا خیالی بودن، نه تعداد، نه جنسیت، نه زمان و نه زنده بودن. میتوانید هرچه دوست دارید تصور کنید. تقریبا با ضرس قاطع بالا فکر میکنم اینکه اصلا یک روزی مخاطب (مخاطبان) اصلی این خطابهها آنها را بخوانند به صفر میل میکند. ولی من اینجا میخواهم آلونکی برای این صحبتهایی که هنوز جای زخمهایشان درد میکند درست کنم شاید کمی سر و سامان بگیرند و بهتر شوند.
پیش از آنکه شروع کنم، راستش خیلی فکر کردم که با چه خطابت کنم. بگویم ای چه؟! ای عزیزم؟ ای دوست؟ ای x؟ حتی تصمیم گرفتم خطاب نکنم و همینجور حرف را بزنم اما بالاخره باید یک خطابی باشد. نمیشود که! اسمش خطابه است! خودت چیزی پیدا کردی بگو. ولی علیالحساب میگویم ای! ایِ خالی! همینقدر ساده! میدانم برای من که همیشه وسواس داشتهام و مته به خشخاش میگذاشتهام همینقدر راحت گذشتن از کنار این مساله مهم خطاب اصلا متداول نیست ولی خب، این خطابهها خستهتر از آنند که...
همانطور که گفتم میخواهم سه خطابه داشته باشم. باور کن هر چه فکر کردم و اسنادی که داشتم را بررسی کردم که بفهمم ترتیبشان چطور باید باشد به نتیجهای نرسیدم. پس تو هم خیلی سخت نگیر تا بتوانم بالاخره خطابههایم را شروع کنم! راستی تصور من از بار معنایی واژه خطابه یک سخنرانی بسیار طویل و دراز است که با دقت بسیار بالایی از انتخاب واژگان گرفته تا جملهبندی تا ترتیب هر چیز مورد بررسی قرار گرفته؛ ولی خب گفتم که... خیلی خستهاند... مرا ببخش و همین را قبول کن!
ای! پیش از همه چیز، ازت ممنونم بابت کمکهایی که به خصوص سر آن پروژه کردی. شاید بدون کمکهایت اصلا ممکن نبود سر وقت تمام شود.
حقیقت این است که تو وضعیت را نمیدانستی، هیچی از آن نمیدانستی. و بعید میدانم وقتی اصلا چیزی بدانی. فقط در همین حد بدان که اتفاقات جالبی بعدش نیوفتاد. اتفاقاتی که احتمالا دوست هم نداشته باشی بشنوی. حافظهام برای آن بازه خیلی منظم نیست و در نتیجه چندان چیزی یادم نیست و برای نوشتن همین چند خط هم خیلی تلاش کردم. ضمن اینکه مجبورم کردند که همه پیامها را پاک کنم. در هر صورت چیزهایی که به سختی به یاد میآورم را میگویم.
از دلداریها ممنونم. دلداریهایی که از نظر تو صرفا روزهای سخت عادی بود که هر کسی دارد. متاسفانه کاری از دستم برنمیآید در قبالش انجام دهم جز همین که بگویم ممنونم. راستش وقتی پیامها را به مشاور میگفتم میگفت انگار او برای خودش یک پا روانشناس است و دارد با تو CBT کار میکند! در هر صورت، اجازه دادی مدت کوتاهی، خیلی کم، صمیمیت را مزه کنم. صمیمیتی که در دیدگاه فعلیام دیگر وجود خارجی ندارد.
اما ای! من مگر چه گفتم؟! چه درخواست عجیب و غریبی کردم؟! فقط وضعیت فعلی را توصیف کردم مثل اینکه مثلا بگویم الان صبح است و خورشید در آسمان است! میدانم و درک میکنم که سعی کردی همچنان منطقی رفتار کنی. خودت را سرزنش نکن. من در موقعیت خوبی نبودهام. نمیدانم حتی باید عذرخواهی کنم یا نه! میتوانی من را پسربچه 5-6 سالهای تصور کنی که نه نیت بدی دارد و نه میداند چه خبر است و دارد چه اتفاقی میافتد و حتی اینکه چه چیزی را کجا بگوید و چه چیزی را نگوید! آن زمان CPU خیلی زیادی از من گرفته بود. برای منی که خیلی چیزها را سرکوب کرده بودم و یک دیکتاتور درونی تمام عیار ساخته بودم؛ نمیدانستم چه باید بکنم... نمیخواهم چیزی را توجیه کنم. نمیدانم اصلا نیازی به توجیه دارد یا نه. یکی از کسانی که به من مشورت میداد به اشتباه خیلی در فضای دیگری بود و نتیجه آن شد. من همیشه خیلی احساساتی بودهام (این را خودم نمیگویم که بگویی برای خودش نوشابه باز کرده! متخصصها میگویند!) در آن گیر و داری که داشتم، تمام احساساتی که میتوانستم را جمع کردم و برایت فرستادم.
پاسخ web request ها null نیست... یک اروری چیزی است. میدانم خستهات کرده بودم ولی خب دریافت نکردن پاسخ... میدانی... چطور بگویم... همان پسربچه 5-6 ساله را تصور کن وقتی که چیزی گفته و بقیه خیلی بد نگاهش میکنند و او حتی نمیداند چه اتفاقی افتاده. البته که میتوانستی خیلی غیرمنطقیتر پاسخ دهی و خب این را هم به لیست «ممنونم» ها اضافه کن. امیدوارم... تا پیروزی...
ای! خودت قبلا تجربهاش کردی و میدانی. البته بعضیها هم هستند که مخاطب خیلی برایشان مهم نیست ولی خب میدانی اینکه بنویسی و حس کنی هیچ کس نه میخواند و نه اهمیت میدهد چقدر سخت است. برای یک نویسنده چقدر سخت است.
وقتی تصمیم گرفتم که دیگر ننویسم، باز هم تعداد کسانی که از پشت قضیه خبر داشتند، چندان زیاد نبود (شاید به انگشتان یک دست هم نمیرسید) و خب تو هم جزو آنها نبودی. شخصیتی از من وجود داشت که با شخصیت قدیمی شناخته شده مطابقت نداشت و این ماسک همیشه همراه من بوده مگر در نوشتهها. وقتی تصمیم گرفتم که دیگر ننویسم، سخت بود. خیلی سخت بود. احتمالا درک میکنی این سختی را.
و راستی ایمیل را برخی میگویند منقرض شده! ولی خب این هم از کارهای نسبتا عجیب من است که در آن ساعت از سحر ایمیل را چک کنم!! البته الان هیچ چیز برایم عجیب نیست ولی خب در آن ساعت توقع چنین چیزی را داشتن قبول کن سخت است: یک ایمیل ناشناس از یک شخص ناشناس با لحنی بسیار عجیب. راستش را بگویم اول و برای مدتی فکر میکردم کار یکی از رفقا است که از سمتی خواسته سر به سرم بگذارد از سمتی هم دلداریام بدهد (به روش خودش). در تنظیم پاسخها سعی میکردم دقت خاصی به خرج دهم و راستش یک مقدار حس کارآگاهانهای هم حتی گرفته بودم!
همانطور که گفتم حافظهام چندان در دسترس نیست. اصلیترین حرفهایم را میزنم و بقیهاش را به بزرگی خودت ببخش. اولا که ممنون بابت امیدواری که ایجاد کردی. دوما که شاید جزو تنها کسانی بودهای که همه نوشتهها را کامل میخواند و بازخورد بسیار مفصل و کاملی میداد. چیزی که واقعا من را به وجد میآورد. ممنونم و امیدوارم که به آروزی نوشتنت ادامه دهی. سوما نوشتهات را که گفته بودی حرص میخوری خواندم. حقیقتش مدام سر میزدم و حدس میزدم بالاخره نوشتهای با این مضمون سر و کلهاش پیدا خواهد شد. منتظرش بودم. نمیدانم چرا. شاید نمیخواستم قبول کنم. هنوز هم نمیخواهم.
متاسفم. ای! کاش میشد بدانی. کاش میشد بفهمی. همه چیز به نظر خوب بود. راجع به آن پیام آخرم... متاسفم... مرا مجبور کردند... باور کن که حتی من چندین بار از او مجدد پرسیدم شاید نظرش عوض شده باشد و چنین کاری لازم نباشد. وقتی پیام را دادم بیحس بودم. تمام بدنم سر بود. ای! من خیلی سخت گریه میکنم؛ یعنی جلوی گریه کردنم را خیلی خوب میگیرم ولی... میخواهی باور کن یا نه... ولی برایت گریستم...
ای! مسیر سختی را پشت سر گذاشتهام و احتمالا مسیر سختی هم همچنان پیش روست. این خطابه را میخواستم خیلی رمزی بنویسم. حتی به یک زبان دیگر بنویسم. شاید اصلا ننویسم. میدانم این چیزهای اخیری که از من میخوانی احتمالا بسیار برایت شوکهکننده بودهاند. امیدوارم این خطابهها در آلونک خودشان راحت زندگی کنند.
خیلی صحبتهای زیادی هست که بخواهم به تو بگویم. خودت میدانی که چقدر صحبت زیاد است. ولی صحبتهایی که بیخانماناند دستهای هستند که بهشان خیلی بیتوجهی میشود. بیکس و کارند.
نمیدانم از تو تشکر کنم یا شکوه؛ بستایم یا غر بزنم. اگر بخواهم ساختاری برای این خطابه دربیاورم که خیلی مرتب و با قاعده پیش برود شاید روزها حتی ماهها طول بکشد. بگذار همینطور پیش برود. آنچه از دل برآید بر دل نشیند. از پریشانی صحبتم خرده نگیر که مثل خودم است.
ای! وقتی بهت گفتم که مساله از سالها قبل شروع شده و خودت را به متوجه نشدن زدی باور کن راستش را گفتم. همیشه راستش را گفتم. حتی همانطور که خودت گفتی چیزهایی که نباید میگفتم را هم گفتم.
ای! صحبت دکترها همیشه برای عمل کردن نیست. دکترهای دلسوز و خوب صحبتهایشان بر اساس تجربه و منطق است ولی باز ماییم که تصمیم میگیریم چه کار کنیم. ای! سارتر میگوید ما محکوم به آزادی هستیم. مجبوریم انتخاب کنیم ولی باز هم ماییم که انتخاب میکنیم. البته که همین هم خیلی نقد دارد ولی خب ولش کن! گفتی بهتر است به آن صحبت دکترها عمل میکردم. گفتم که خیلی به صحبتهایشان عمل کردم. از آن کار پشیمانم؟ نه! باید چیزی را میگفتم. ای! من دوست ندارم خودخواه باشم ولی شاید حق با تو باشد. اما ای! ناپدید شدن، فرمان بود. فرمان همان دکترها که گفتی باید به حرفشان گوش کرد.
میدانم برای یک بازه به آن کوتاهی آن حجم از اطلاعات زیاد بود. گفتم که میلرزیدم. توقع خیلی بدتری داشتم و خب ممنون که خوب رفتار کردی. ای! آن مساله تمام شده؛ چه کسی باخته؟ چه کسی مقصر است؟ مهم است مگر؟
شاید باور نکنی ولی هنوز در افکار من هستی. میخواهم نباشی. این برای هر دو طرف بهتر است ولی نمیروی. بیا و برو. اینک هم میگریم و خطاب میکنم ولی ای! میگویند خواب دریچهای به ناخودآگاه است. ناخودآگاه خیلی مرموز است. دسترسی مستقیم به آن خیلی خیلی سخت یا حتی غیرممکن است. و ای! تو هنوز در خوابهایم هستی! آنقدر در تصوراتم واضح بودی که جلوتر از هر صحنهای که عکسش در چشمم ظاهر شود، بودی.
ای! ما وارد یک مسابقه شدیم، یک مبارزه، یک مخاصمه و این خوب نبود. تو از من بیشتر خبر دار شدی ولی ای! من دلسوزی نمیخواستم! درست است که کمک میخواستهام ولی دلسوزی نمیخواستم. بارها برای تمثیل آن وضعیت از این استعاره استفاده کردهام: من تمام سپرها را پایین آوردم. تمام سلاحها را زمین گذاشتم. خالی شدم. این حس را داشتم که در میدان اصلی شهر جلوی تمام جمعیت عریان شوم و ناگهان شلاق بخورم. حس کسانی را داشتم که در آشویتز پیاده شدهاند و بعد از همه غربال شدنها هنوز زنده ماندهاند و الان جز بدنشان از خود هیچ ندارند. شاید حتی بدنشان هم مال خودشان نیست. کسی چه میداند به آنها واقعا چه گذشته؟! احتمال خیلی زیادی میدهم که گیج شوی. اگر آن تکه را مستقل از بقیه چیزها جدا کنی و به کسی نشان بدهی همه چیز عادی است؛ بلکه بهتر، تو بحران را به نحو احسن مدیریت کردی. ولی ای! این حس من بود که گفتم. من تحقیر شدن را حس کردم.
هرچند نمیخواستم این قصه تمام شود؛ بالاخره هر چیزی بالا و پایین خودش را دارد ولی فرمان رسیده بود. کاری از دستم برنمیآمد. چند وقت میگذرد؟! مدت نسبتا قابل توجهی است. ای! مثل معتادها، مثل کسانی که به چیزی عادت میکنند، مثل مادربزرگهایی که هنوز 6 صبح از خواب بلند میشوند، تک تک روزهایی که گذشت، دقیقا در همان ساعتها تنهایی آنچنان من را فرا میگیرد که بهترین توصیفش شاید «تنهایی تنها و تاریک خدا مانند» باشد. جا دارد که بیشتر توضیح بدهم ولی خب، چه اهمیتی دارد؟! نه! این مثل آن خودخواهیها نیست! ای! شعر به من بازگشت و سپس از من رخ برگرفت، دیگر «چیزی» نیست؛ البته همین که بگوییم چیزی نیست یعنی قبول کردهایم چیزی هست ولی خب اینها همهاش قصه است! چیزی نیست!
ای! مبادا خودت را به خاطر من سرزنش کنی! میدانم من اگر طبیب بودم سر خود دوا نمودم ولی ای! به واسطه تمام این اتفاقاتی که گذشته، درک خوبی از شرایط دارم و شاید نتوانم سر خود دوا کنم ولی به دنبال راهحل آنقدر دویدهام که تعداد زیادی راهحل در خورجین دارم و دوست ندارم کسی آن شرایط را تجربه کند به همین خاطر تمام تلاشم را میکنم که به کسی که در این شرایط گیر افتاده کمک کنم.
و اما ای! تمثیل دیو و دلبر را به کار بردی و گفتی که دوست داری از دیوارها پیچک بروید ولی ای! خیلی حرف زدم. این را بگویم و تمام: آخرین گلبرگ زمین افتاد... فرمان رسید که تمام ورودیها برای همیشه قفل و زنجیر شود... و این اتمام این ماجراست... شاید برای همیشه... شاید برای مدتی نامعلوم...
---------------------------------
فکر میکنم فعلا کفایت کند ولی این آلونک جای بیشتری هم دارد. اگر کسی را از دست دادهاید (به هر نحو) میتوانید مهمان این آلونک باشید. میتوانید زیر همین مطلب خطابههای بیخانمان خود را مهمان کنید. من و خطابههای یتیمم قطعا بدون هیچ قضاوتی خواهیم خواند و تلاشمان را برای فهمیدن خواهیم کرد.