همه چیز برای من از حوالی دی 94 شروع شد. قبل تر با تیمی در زمینه تبلیغات محیطی به عنوان مدیر اجرایی کار می کردم. شبی بود خوابم نمی برد. از اینکه تکون نمی خورم و حرکتی ندارم کلافه بودم. شاید این حس و خیلی هاتون تجربه کردید یک حال بلاتکلیفی حال گنگ به قول یکی از رفقا این حال آدم کم کم نزدیک شیر گاز می کنه که آروم بازش کنی و خلاص.
این صحنه رو یادم نمی ره که کفشم پاره بود و با چسب قطره ای جفت و جورش کردم و صبح همون شبی که حسابی خواب از سرم پریده بود و کلافه بودم هول هولکی پاشدم رفتم دفتر که تو کوچه مازندرانی میدان هفت تیر یک چندتا نصاب برای نصب تبلیغات محیطی تو ایستگاه راه آهن تهران منتظر من بودند که با هم بریم راه آهن.
غروب به کامران که دوستم بود و الانم هست گفتم من دیگه نمیام تا آخر ماه تسویه کنیم. هم میخواست که وابستگی اش و به من نشون نده هم دلش نبود که برم. خیلی نموندم که وسوسه بشم که با من حرف بزنه و هوایی بشم. از هفت تیر تا میدان خراسان پیاده اومدم.
شاید ده روز بعد مهدی بهم زنگ زد گفت بیا دفتر جدید شرکت تو خیابون خردمند یک کاری تو زمینه سلامت میخوایم راه بندازیم
من و مهدی و اون یکی مهدی(مشفق) تو اتاق حرف زدیم. با مهدی 20 ساله رفیقم. گفت یک کاری داریم تو زمینه سلامت راه می اندازیم اسمش و تازه انتخاب کرده بودند دکترساینا،گفت: هستی؟ الان که دارم می نویسم حدود 9 سال از اون روز داره می گذره....