علی
علی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

افسردگی و رفاقت.


سه سال پیش در ویرگول مطلبی با عنوان آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته‌اید (یا افسردگی چه شکلی است؟) نوشته بودم که هنوز هم به نظرم در آن از دقیق‌ترین کلماتی که برای توصیف افسردگی در چنته دارم استفاده کرده‌ام. حالا با گذشت سه سال از آن پست و ۹ سال از شروع افسردگی‌ام، می‌خواهم از چیزی حرف بزنم که این سال‌ها را به کمک آن تاب آورده‌ام.

اگر کتاب‌هایی مثل دلایلی برای زنده ماندن، ظلمت آشکار و نقاشی‌ها و تصویرسازی‌هایی که درباره‌ی تجربه‌ی افسردگی خلق شده‌اند را ببینید، الگویی تکراری از تجربیات افراد پیدا می‌کنید. تجربه‌ی مشترکی که از آن با کلماتی مثل غرق شدن، مه‌گرفتگی، تاریکی، گیر افتادن در تونل بی‌سر و ته و... یاد می‌کنند. تجربه‌ی من هم دقیقا همین عبارت‌ها هستند. با این توضیح که به نظرم این کلمات و ترکیبشان اصلا و ابدا نزدیک تجربه‌ی کریه افسردگی هم نمی‌شوند. اما خب چاره‌ای نداریم. باید با همین ابزارهای نصفه و نیمه‌ای که در اختیار داریم در موردش صحبت کنیم.

تجربه‌ی شدید افسردگی برای من شبیه به تاریکی مطلق است. نه صدایی وارد این تاریکی می‌شود و نه نور و رنگی. برهوت. سیاه. بی‌نهایت. تصور کنید در دنیایی زندگی می‌کنید که هیچ و مطلقا هیچ چیزی در آن قابل دیدن نیست و البته امیدی هم برای رسیدن نور به آن ندارید. یا فرض کنید در حال سقوط در چاهی هستید که هیچ‌وقت به انتهایش نزدیک نمی‌شوید. فقط دائم از در چاه فاصله می‌گیرید و نور کم و کم‌تر و تمام می‌شود. یا مثالی دیگر؛ فرض کنید گوش‌های شما دائما و بی‌وقفه سوت بکشند. افسردگی چیزی شبیه به این‌هاست. اما هیچ‌کدامشان نیست. چون بسیار هولناک‌تر است.

حالا که به این سال‌ها نگاه می‌کنم، می‌بینم چیزی بوده که این سیاهی مطلق را خدشه‌دار کرده؛ در این سقوط مداوم دستم را گرفته؛ و در سوتی لاینقطع، صدایی قابل فهم به وجود آورده است. رفاقت.

وقتی دچار افسردگی می‌شوید، کلمات و مفاهیم معنایشان را از دست می‌دهند. همانطور که چهره‌ی خودتان را در آینه نمی‌توانید به درستی تشخیص بدهید، معنای کلمات را هم نمی‌توانید بفهمید. اما خرده‌چیزهایی هستند که با تحریک حافظه، می‌توانند معانی را به یادتان بیاورند. چیزهای کوچکی از جنس بودن و اعلام بودن که ممکن است از نظر افراد بی‌اهمیت به نظر بیاید؛ مثل مسجی با مضمون حواسم بهت هست و کاری داشتی بگو با هم حرف بزنیم؛ بغل کردنی محکم؛ تماسی تلفنی؛ خوردن قهوه‌ای یا چیزی به سادگی یک کنار هم نشستن در سکوت. برای من رفاقت از جنس همین بودن است.

در تجربه‌ی من از افسردگی، حرف زدن و رفاقت تنها معجزه‌هایی هستند که هیچوقت ذره‌ای از قدرتشان کم نشده. در بدترین روزهای زندگی‌ام، یعنی جایی که فکر می‌کرده‌ام جهنمی‌تر از آن‌جا جایی وجود ندارد، دیدن لبخند یا شنیدن صدا یا خواندن پیام رفقایم نجاتم داده. استعاری حرف نمی‌زنم. واقعا در آن لحظه تاریکی روی نگاهم کاسته شده؛ صداها را واضح‌تر شنیده‌ام؛ دستم گرما را حس کرده. برای همین است که احساس دین می‌کنم. برای همین است که رفاقت جزو محترم‌ترین کلمات لغت‌نامه‌ی مغزم است. برای همین است که به احترامتان ادامه می‌دهم رفقا.

افسردگیرفاقت
ترشحات یک موجود پاره‌وقت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید