
فروردینِ سال ۱۳۸۱ ؛ تعطیلاتِ نوروز مقارن شده بود با ماهِ محرم و شهر ، حال و هوای خاصی به خود گرفته بود.
من و مادر در خانه و مشغولِ تماشای مجموعه تلویزیونی «شبِ دهم» بودیم که تلفنِ چرخشیِ زیمنسِ سبز رنگمان که به تلفنِ قورباغه ای معروف بود زنگ خورد.

مادر که مثل همیشه صحبت با تلفن را به تماشای تلویزیون ترجیح میداد و اگر مخاطب آن طرف تلفن یکی از خواهرانش بود، مکالمه شان اندازه ی یک قسمت سریال طول میکشید گفت: «آن تلویزیون را کم کن ببینم».
من به سرعت و به یادِ کودکی ، با حالتِ چهار دست و پا و به قول استاد دهخدا به شکل غیژیدن! به سمتِ تلویزیونِ پارس گروندیک ۱۴ اینچیِ مان رفتم و صدایش را کم کردم.

از صحبت های مادر متوجه شدم که دایی ناصر است. تماس گرفته بود که پیشنهاد دهد برای شب نشینی و عید دیدنی به خانه ی یکی از اقوام برویم.
دایی معمولاً هرجا که میخواست برود مارا خبر میکرد چون نمیخواست ما، کمبود پدر را که چند سالِ پیش فوت شده بود، احساس کنیم.
من که هنوز از نیم متریِ تلویزیون داشتم به مکالمه ی مادر گوش میدادم ، به امیدِ تماشای تکرارِ آن قسمتِ از دست رفته ی سریال، که از شانسِ بد جای حساسش هم رسیده بود، برای رفتن به میهمانی تلویزیون را خاموش کردم.به هرحال میبایست از بینِ «سرنوشت حیدر و فخرالزمان» و «عیدی گرفتن و خوردنِ آجیل» یکی را انتخاب میکردم.
دایی در میانِ فامیل به خوش قولی از نوعِ معکوسش شهرت داشت!
هنگامی که گفت نیمساعتِ دیگر به سراغِ ما خواهد آمد، ما با آرامشِ خاطر و با ترکیبِ علمِ احتمال و ریاضی و با چاشنیِ منطق ، یک ساعت به زمانِ موعود اضافه کردیم. اما آن شب، دایی ترکِ عادت کرد و بخاطر اینکه به قول هم سیاره ای های چشم رنگیِ مان ، به ما گوشزد کند که Dont Judge Me ، (مرا قضاوت نکنید)، درست سرِ وقت حاضر شد و ما به سرعت آماده و از خانه خارج شدیم.
طبق معمول، با خودروی قهرمانش - یک پیکانِ سپر جوشنِ سفید مدلِ ۷۸ - آمده بود.
دایی ناصر ، یک سپر جوشن میگفت و صد سپر جوشن از دهانش بیرون می آمد. چنان تغییرِ ظاهریِ سپرِ پیکان از فلزی به پلاستیکی دایی را به وجد آورده بود که گویی روی پیکان فرمانِ هیدرولیک و شیشه بالابرِ برقی نصب کرده بودند. میگفت دیگر دورانِ سپر های فلزی به پایان رسیده و به زودی شاهدِ خودرو هایی با سپرِ پلاستیکی خواهیم بود که ما را آن زمان به خنده وا میداشت. چون دایی علاوه بر خوش قولی به ناصر داموس هم معروف بود. البته این لقب را وقتی فهمیدم که یکی از دوستانش در خیابان با فریاد به این نام صدایش کرد و هنگامی که از خودش معنای این لقب را پرسیدم ، سبنه اش را سپر کرد و با صدای صاف شده گفت : «چون دایی ات هر چه پیش بینی کرده درست از آب درآمده» . البته قبلش داستانِ نوستراداموس را هم به عنوانِ مقدمه برایم تعریف کرده بود.

آن سالها، خودروها حال و هوای دیگری داشتند، محکم تر، ایمن تر، جادارتر و حتی میتوانم ادعا کنم که کیفیت پلاستیکِ فابریکِ روی صندلی هایشان ضخیمتر و با کیفیت تر از برخی روکش صندلی های امروزی بود.
هنگامِ سوار شدن دیدیم که علاوه بر همسرِ دایی، خاله ی کوچکم همراه شوهرش و احسان پسرخاله ام نیز در خودرو نشسته اند. دایی که خیلی دیر متوجه شده بود تعداد نفراتی که خبر کرده با ظرفیت پیکانش همخوانی ندارد، مثل فردی که میخواهد پازلِ هزار تکه را درست کند، همه را از خودرو پیاده کرد و دست به کمر مانند سماورِ مادربزرگ، به ما و پیکان خیره شد.
من و پسرخاله ام که میدانستیم این پازلِ هفت تکه با ژست های دایی، حل شدنی نیست، با نگاهی که کوزت هنگامِ رفتن به چشمه و آب آوردن به خانمِ تِناردیه میکرد ،به همدیگر نگاه کردیمو دریافتیم که بارِ اضافی یا بقول مادرم بار سنگینی هستیم و جایی برایمان نیست.
چهرههای مغموم و وا رفته ی ما چنان دایی را متأثر کرد که دلش به رحم آمد و گفت: «نگران نباشید، شما را هم میبریم.» سپس با حرکتی سریع، صندوق عقب را باز کرد و گفت: «دو نفر، حرکت!».
دیگر، نه توجهی به نگاههای عجیبِ زندایی داشتیم، که مثل همیشه نگرانِ کمک فنرهای پیکانشان بود و نه به اشارههای اعتراضآمیزِ مادر و خالهام که با سه چهار جفت «نوچ - نوچ» همراه شد .
بعد از گذران از پیام هایی که مادر و خاله ام با همسرِ برادرشان از طریقِ نازک کردنِ چشم و ابرو و پلک و ایضاً حرکاتِ سریع و خشنِ مردمک هایشان رد و بدل کردند، و در پیِ آن، نگاه های دایی به آن دو طرفِ مناقشه ،که با قورت دادنِ مشهودِ آبِ دهانش توأمان شده بود، ما با ذوقی کودکانه این ماجراجویی تازه را پذیرفتیم و مانند دو «مومیایی در صندوق عقب» کنارِ هم دراز کشیدیم.

از آنجا که مسیر، کوتاه و تا خانه ی مقصود حدودِ ده دقیقه راه بود، دایی دربِ صندوق را بست و با ملاحتی آمیخته با نمک های یُد دارِ دریاچه ی حوض سلطان گفت: «نترسید، از سوراخِ چراغِ راهنمای سمتِ چپ میتوانید اکسیژن بگیرید و دی اکسیدِ کربن پس دهید تا زودتر برسیم!»
ما که می دانستیم دایی برای کاستن از فضای خصمانه ی چند دقیقه پیش به طنازی روی آورده ، ولی برای همراه شدن با او خندیدیم.
حالا در آنجا فقط من بودم و احسان، در کنارِ یک جکِ مخصوصِ پنچرگیری،کیسه ی برنجِ زرد رنگ که اسم خاله مژده روی آن نقش بسته بود ولی پر از آچار، بوی بنزین و یک چوب دستیِ بلند با انتهای نوارپیچ شده ، که دلیلِ حضورش در آن مکان را نمیدانستیم.
در طولِ مسیر، علاوه بر تنفس از طریقِ آن سوراخِ یکسانتیمتری، به نوبت مناظرِ بیرون را تماشا میکردیم تا اینکه به مقصد رسیدیم.
از صدای طبل و سنج فهمیدیم که دسته ی عزاداری از کوچه در حالِ عبور است.

در حالی که داشتیم عضلاتِ منقبض شده ی خود را پس از ده دقیقه منبسط میکردیم، انتظار داشتیم کسی دربِ صندوق عقب را باز کند.
اما پس از توقفِ خودرو، انگار هیچ افتتاحی در کار نبود.
در همان حالتِ ترس و اضطراب، کوبیدن بر دیوارههای صندوق را آغاز کردیم تا کسی به دادمان برسد .
اما ریتمِ کوبیدن ما در سر و صدای طبل و سنجِ دسته ی عزادار گم شد و از میانِ آن سوراخِ کوچک، دیدم که دربِ خانه بسته شد و دایی جان به داخلِ خانه رفت و «من خود، به چشمِ خویشتن دیدم که جانم میرود»...
البته که صاحبخانه خیلی دیر و هنگامِ عیدی دادن یادِ ما افتاده و آنجا بود که پس از سی دقیقه از آن دخمه خلاص شدیم. ولی حالا ، ما جانِ خود را مدیونِ آن خودرویی هستیم ، که به گلگیرِ عقبِ خودروی دایی زد، و چراغِ راهنمای سمتِ چپش را شکست تا ما زنده بمانیم و من راوی داستانی باشم برای #دنده_عقب_با_اتو_ابزار