امشب یه بارونی زد و خیلی حس خوبی داد. و توی این هوا دلم میخواست سوار ماشین بشم و برم سمت دربند یا بام محک. البته تنها نه؛ ترجیها با یه دوست یا آشنا...
و بریم و از اون بالا شهر رو ببینیم و یه چایی داغ هم بخوریم که خیلی میچسبه.
آخرین بار یکی دوسال پیش با یکی از دوستام رفته بودم و چه زود گذشت...
البته دیگه از اون دوست خبری نیست چون رفت ساوه...
حالا یکی دوبار بعد اینکه رفت ساوه باهم تلفنی حرف زدیم و قرار شد دوباره بیاد تهران ولی نیومد و رفته رفته ارتباط کم رنگ و کم رنگ تر شد.
راسته میگن از دل برود؛ هرآنکه از دیده برفت...