علیرضا آزاد
علیرضا آزاد
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ روز پیش

باران

امشب یه بارونی زد و خیلی حس خوبی داد. و توی این هوا دلم میخواست سوار ماشین بشم و برم سمت دربند یا بام محک. البته تنها نه؛ ترجیها با یه دوست یا آشنا...

و بریم و از اون بالا شهر رو ببینیم و یه چایی داغ هم بخوریم که خیلی میچسبه.

آخرین بار یکی دوسال پیش با یکی از دوستام رفته بودم و چه زود گذشت...

البته دیگه از اون دوست خبری نیست چون رفت ساوه...

حالا یکی دوبار بعد اینکه رفت ساوه باهم تلفنی حرف زدیم و قرار شد دوباره بیاد تهران ولی نیومد و رفته رفته ارتباط کم رنگ و کم رنگ تر شد.

راسته میگن از دل برود؛ هرآنکه از دیده برفت...

دوستبارانبام محک
علیرضام و هرچیزی به ذهنم برسه مینویسم و به خودم قول دادم روزی ۵ دقیقه بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید