تیتر اول روزنامه های شهر،همه خبر از وجود یک قاتل میداد
قاتلی که دختران جوان و نوجوان رو میدزدید.
هیچکس نمیدونست چه بلایی سر اون دخترا میاورد.هیچکس بجز یک نفر
خانم جوانی که تونسته بود از دست اون قاتل فرار کنه توی تلویزیون اینجوری نقل میکرد:
اون همه رو سلاخی میکرد،برخلاف تفکری که نسبت بهش داشتم،بدون تجاوز و تعارض اینکارو میکرد
انگار؛انگار از زن ها متنفر بود
من اونجا بودم و دیدم
دیدم که چطوری دخترای هم سن و حتی کوچیک تر از من رو میکشت،اگه کسی باردار بود وضعیتش به نسبت وحشتناک تر از بقیه بود.
فقط یک نفر رو دیدم که این بلا سرش اومد بجز اون دیگه کسی باردار نبود
اون قاتل اول شکم زن باردار و میشکافت و بعد از بیرون اوردن بچه اون رو جلوی مادرش میکشت و بعد هم اون زن از شدت خون ریزی میمرد،اما نه به همین راحتی
زیر بدنش یه سطل میذاشت و خونش رو جمع میکرد.
بعد از پر شدن سطل جنازه رو توی کیسه میذاشت و اونو میسوزوند.
بعد از هر قتلش ناپدید میشد،برای چند ساعت.بعد از اینکه برمیگشت یه تابلوی نقاشی به همراه خودش میاورد.خدای من...خیلی ترسناک بود
نقاشی هاش همه بوی خون میداد و همه اون نقاشیا یک غروب خونین از خورشید رو نشون میداد.
هربار بعد هر نقاشی میگفت:
خورشید بلاخره غروب میکنه،عصر تاریکی نزدیکه،تاریکی همه جا رو فرا میگیره
تک تک کلماتش رو یادمه
بعد از همه این حرفا خنده های شیطانی ای میکرد که لرزه به تن همه کسایی که اونجا بودن مینداخت.
نقاشی هاش هربار ترسناک تر از دفعه قبل میشد
سلاخی هاش هربار وحشتناک تر از قبل میشد
هربار بیشتر از دفعه قبل خون جمع میکرد
نمیدونم چی تو سرش بود ولی اینجور که میگفت
میخواست یه تغییر اساسی توی دنیا ایجاد کنه.
بعد از به گریه افتادنش دوربین رو قطع کردن و برنامه تموم شد
چند روز بعد خبر ربوده شدن همون دختر همه جا پخش شد
بعد از حدود دو هفته جسد تکه تکه شدش توی رودخونه پیدا شد
الان چند سالی از اون اتفاقات میگذره،دیگه قتلی از سمت اون قاتل رخ نمیده و همه چیز به حالت عادیش برگشته.ولی اون قاتل هیچوقت پیدا نشد،هیچوقت هیچکس نفهمید کی پشت اون نقاشی های خونین بود
شاید منظور از عصر تاریکی همین بوده
شاید منظور از عصر تاریکی دلهره همیشگی ای بوده که به جون تموم مردم شهر افتاد و همچنان پابرجاست
شاید همین الان کنار شما ایستاده باشه.