در سال 1837 با تسلط ملکه ویکتوریا بر تاج و تخت، انقلاب صنعتی در انگلستان روز به روز پیشرفته تر میشد. اما این پیشرفت در کنار جنبه مثبت خود برای ملکه و سلطنت جنبه تاریکی را در خود جای داده بود که صرفا مردم عادی از آن خبر داشتند. فقر و گرسنگی بر زندگی کارگران چیره شده بود و باعث میشد تنفر مردم از ملکه و سلطنت روزافزون شود و نقشه قتل افراد مهم سلطنتی هرشب در ذهن مردم همانند یک نوار فیلم بچرخد.
در آن سالها مدتی بود که از ورود نوع اولیه آسانسور به لندن گذشته بود و همانند انوع دیگر وسایل پیشرفته که صرفا در خدمت طبقه پولدار و مسئولان انگلستان بود، این پدیده نوظهور نیز برای خدمت به این قشر استفاده میشد اما برخلاف ابزار هایی که تا به آن روز موجب آرامش و رفاه این طبقه میشد، آسانسور ها تا سالیان سال این افراد را دچار رعب و وحشت کرده بود.
با شروع فصل سرما و در اولین روز ماه ژانویه آرتور جونز کشیش محبوب دولت بریتانیا در ساعت 21:30 تصمیم گرفت تا از کلیسا خارج شده و بارش برف را از بالای ساختمان تازه ساز بی نامی که برای مدتی در کنار کلیسا رها شده بود تماشا کند.
او برای اینکه به بالای ساختمان برود تصمیم گرفت تا بجای پله ها از آسانسور ناامنی که در آنجا بود استفاده کند. پس به سمت آسانسور رفت و پس از بسته شدن درب و روشن شدن چراغ کم سوی بالای سرش متوجه حضور فرد دیگری در آسانسور شد، برگشت و با فردی تمام قد تیره پوش که چهره خود را پنهان کرده بود رو به رو شد.
پیرمرد تا خواست حرفی بزند با تیزی چاقوی قاتل در شکم خود رو به رو شد.
قاتل وقتی داشت کشیش را تکه تکه میکرد تنها یک جمله بر زبان آورد و آن جمله این بود:«اون دختربچه ها چندبار التماست کردن؟ بگو تا همونقدر طعم خشم الهی رو بچشی»
فردای آن شب با تحقیقات پلیس مشخص شد کشیش با پنج ضربه سطحی چاقو بر زمین افتاده، سپس اجزای مردانه وی زمانی که زنده بوده است قطع شده.
پس از این عمل قاتل شروع به باز کردن شکم پیرمرد کرده و چنان که او در هنگام این عمل کشته شده سر از بدن جدا شده و در شکم باز و فروپاشیده اش جای گذاری شده.
پس از این اتفاق ترس تمام محله را فرا گرفت و مردم فکر میکردند شاید کسی مشکل شخصی داشته است پس این آخرین قتل فجیعی است که رخ خواهد داد، اما همینطور که پرونده کشیش همچنان باز بود خبر از قتل دیگری رسید.
اینبار یک قاضی که به ملاقات معشوقه اش رفته بود و پس از اتمام قرار تصمیم گرفته بود تا با او به خانه مجلل خود در بالای ساختمانی برود تصمیم گرفت تا از بالابر استفاده کنند.
اطلاعاتی که معشوقه قاضی به پلیس داد اینگونه بود:«من و جک وقتی وارد آسانسور شدیم یک مرد کاملا سیاهپوش رو دیدیم که نقابی شبیه به کلاغ رو روی صورتش گذاشته بود، من یکم ترسیدم برای همین چسبیدم به جک و اون هم بهم گفت که چیزی نمیشه اما قبل از اینکه حتی بتونه جملشو کامل کنه قاتل با چاقو بهش حمله کرد. اون انقدر سریع بود جک حتی نتونست از خودش دفاع کنه و با ضربه اولی که به گردنش وارد شد فقط افتاد کف زمین و بعدش قاتل شروع کرد به ضربه های متعدد زدن بهش، بعدش برگشت و منو نگاه کرد که همون لحظه رسیدیم به طبقه بالا و من فقط فرار کردم. یک دقیقه بعد که با کمک برگشتم دیگه نبود و جک هم با شکمی فروپاشیده کف آسانسور افتاده بود و روی آسانسور با خون نوشته شده بود:«یک خون کثیف بخاطر خون های بی گناهی که ریخته شد.» و من همونجا از حال رفتم.»
هفته بعد در روزنامه ها میشد عکس هایی که نقاش ها از چهره احتمالی قاتل کشیده بودند را دید با این عنوان که:«کلاغ قاتل به قاضی گناهکار هم رحم نکرد» و این موضوع باعث ترس در دستگاه دولتی شد پس تحقیقات پلیس جدی تر ادامه پیدا کرد تا روزی که آسانسور سوم نیز غرق خون شد.
در روز بیستم ماه ژانویه ساعت سه بامداد درحالی که اولیور واکر دست راست ملکه، آخرین عضوی بود که از مهمانی بین وزیران به طبقه سوم که خانه خود در آنجا بود برمیگشت گرفتار قاتلی شد که رهایی یافتن از وی کار غیرممکنی بود.
اینبار اما شیوه قتل متفاوت بود، دیگر خبری از بریده شدن سر و تکه تکه شدن و پارگی شکم نبود، اولیور نگون بخت به دیوار آسانسور میخکوب شده بود و بر روی قفسه سینه او صلیب خونینی خودنمایی میکرد که با نوع میخکوب شدن وی تطابق داشت.
پس از قتل های سریالی ای که در آسانسور ها رخ میداد دولت به این نتیحه رسید تا اعلام کند همه آسانسور ها از کار بیوفتند و دیگر هیچ گونه استفاده شخصی ای از این ابزار بد شگون نشود.
با تعطیلی آسانسور ها حالا تحقیقات پلیس راحت تر انجام میشد. زمانی که بررسی قتل ها به اتمام رسید متوجه شدند این نوع قتل فقط از دست یک دکتر بر می آید و فقط هم یک دکتر میتواند انقدر به افراد مهم نزدیک شود و او کسی نیست جز دکتر سلطنتی.
پس از اعلام این خبر در روزنامه ها همگی به یک باره به دنبال دکتر بودند که فرار کرده بود و کسی از محل اختفای وی خبر نداشت، تا اینکه پس از چند روز جسد وی در کنار یک آسانسور پیدا شد که نامه ای در دست داشت و در آن اینگونه نوشته شده بود:«من در تلاش بودم تا دنیایی بهتر خلق کنم، برای مردم بریتانیا نه حاکمان کثیف. به خیابان ال بروید و ساختمان متروکه ای که در آنجاست را بررسی کنید، امیدوارم از پذیرایی لذت ببرید.»
پلیس در سریع ترین زمان ممکن خود را به نشانی ای که دکتر به آن اشاره کرده بود رساند و با سقوط تاج و تخت رو به رو شد.
زنی که دل و روده وی با سر او جایگزین شده بود و تاج او روی گردن بدون سر به درخشیدن ادامه میداد کسی نبود جز ملکه ویکتوریا، مهم ترین کسی که میتوانست به قتل برسد.
آسانسور ها برای سالیان سال در بریتانیا ممنوع اعلام شدند و حتی پس از بازگشایی مجدد همیشه یک سرباز بعنوان محافظ افراد مهم در آنجا حضور پیدا میکرد و اینگونه تا مدت ها در دل مردان دولت ترس رخنه کرد و شادی موقتی ای برای مردم نگون بخت بوجود آمد.