اون روز رو به خوبی یادمه،اولین روزی بود که به دیدار معشوقه اش میرفت.
بعد از اینکه کلی تعریف و تمجید از طرف خانواده من که کنار اون بودن شنیده بود میخواست بلاخره به دیدنش بره
اون روز خودم برای رفتن آمادش کردم،وقتی میخواست بره برق توی چشماش که نشون از ذوق زدگیش بود رو میدیدم
لبخندی بهم زد و رفت و منم بخاطر خوشحالیش حسابی خوشحال بودم.
درسته که ازشون خیلی دور بودم ولی میتونستم شاهد همه چیز باشم.بخاطر اینکه بار اول بود،کمی هول شده بود ولی بعد از چند لحظه تونست دست و پاشو پیدا کنه و شروع کرد به حرف زدن.
قرار اولشون به خوبی گذشت،البته این چیزی بود که من دیدم.
بعد از اینکه برگشت عرقو از پیشونیش پاک کردم و رو به روش نشستم و توی چشماش نگاه کردم،اونم شروع کرد با ذوق و شوق باهام درباره قرارش حرف زدن
تاحالا انقدر خوشحال ندیده بودمش
دفعه بعدی باهم قرار گذاشتن که شب همدیگرو ملاقات کنن
اون شب هم با ذوق و شوق سر قرار رفت ولی خبری از معشوقه اش نبود.
ناراحت برگشت و نشست سر جاش،خیلی حالش خراب بود نمیخواستم اذیتش کنم برای همین چیزی ازش نپرسیدم
فردای همون شب معشوقه دوان دوان از دور خودش رو بهش نزدیک تر میکرد
نورانیت و روشناییش خیلی زیبا تر و تند و تیز تر از چیزی بود که از دور نشون میداد
وقتی رسید بعد از نفس نفس زدنای زیاد کمی آروم گرفت و شروع کرد به حرف زدن:
-بابت دیشب معذرت میخوام،میخواستم بیام ولی یکی نذاشت بیام،گفت نظم یه چیزی به هم میخوره؛زمین؟نمیدونم همچین چیزی
اومدم بهت بگم واقعا دوستت دارم ولی ما دیگه نمیتونیم همو از نزدیک ملاقات کنیم
اسم من خورشیده،هروقت کاری باهام داشتی توی نوبت خودت برام یه چیزی با اسمم بذار تا بفهمم از سمت توعه،اسم تو چیه؟
گیج و ویج شده بود،نمیدونست چخبره و بغض سنگینی گلوشو فشرده بود ولی بازم چیزی از خودش نشون نداد و من و من کنان شروع کرد به حرف زدن:
+اسم...اسم من...اسم من ماهه...
تا اسمشو گفت خورشید دستشو روی قفسه سینه ماه گذاشت و چشماشو بست،بعد از چند دقیقه چشماشو باز کرد و با لبخند به صورت به هم ریخته ماه نگاه کرد.
بوسه ای روی گونش گذاشت و همراه با تکون دادن دستش ازش دور شد.
ماه دیگه نمیتونست تحمل کنه،میخواست بزنه زیر گریه ولی نمیتونست،چندساعتی گذشت و شب فرا رسید؛ماه همینطور که زانوی غم بغل کرده بود کم کم شروع کرد به درخشیدن،توی تموم اون سالایی که کنارش بودم هیچوقت انقدر درخشان و زیبا ندیده بودمش،نگاهی به زمین که خورشید بهمون معرفیش کرده بود انداختم.از اون تیره و تاری همیشگی رهایی پیدا کرده بود و زیبا تر از همیشه شده بود
کنار ماه رفتم و کمی تکون تکونش دادم و وقتی سرشو بالا اورد و خودشو دید حسابی متعجب شد ولی بازم باعث نمیشد درد عظیمی که به دوش میکشید رو فراموش کنه،با بی حالی و خستگی شروع کرد به نوشتن با سنگ های ریز روی زمین:
دوستت دارم درخشان ترین ستاره من.
این،اولین و آخرین نامه ای بود که ماه برای خورشید فرستاد،بعد از اون نه دیداری با معشوقه اش داشت و نه نامه ای براش به جا گذاشت.
حالا ماه بعد از گذشت چندمیلیون سال فقط شبها بیرون میاد و زمین و اهالی ساکن اون رو از تاریکی مطلق نجات میده
اما اون بازهم منتظر برگشتن معشوقشه،معشوقه ای که بودنشون کنار هم باعث نابودی خودشون میشه.