تلماسه، فدا کردن موقعیت برای مفهوم از پیش تعیین شده است. اگر بخواهیم به طور کلی روند روایی فیلم را بررسی کنیم به وجد خواهیم آمد. روایتی مملو از طرح واره ها و الگو های عمیق انسانی که از ابتدای به وجود آمدنش با آن درگیر است و حال که زمینه ای مذهبی و ماورایی و به لحاظ زمانی بسیار جلوتر از حال حاضر دارد از بیرون جذاب می شود. به عنوان کسی که رمان را نخوانده نمیتوانم و نمیخواهم به نقد رمان بپردازم. رمان هر چه باشد این نوشته درباره فیلم پر طمطراق تلماسه است.
در تلماسه روایت های آشنای بشری که خواستگاههای عمیق دارند را کنار هم میگذارد بدون آن که به هم نشینی آنان فکر کند. و بدین ترتیب آن قدر این روایات نا متجانس می شوند که کلیت جهان اثر را زایل می سازد. همه آن روایات انسانی به آنی اعتبار انسانیشان را از دست داده و به هیچ بدل می شوند. هیچی که نمیتواند هیچ جزیی از انسان را در خود پیدا کند. این جهان مخشوش و سست دیگر نمیتواند ترس پاول را از به عهده گرفتن سرپرستی ملت همراهش و یا طمع و هر چیز دیگر که در انتها به سراغش می آید را در خود بگنجاند.
این جهان خالق ندارد، آن هم به این دلیل رخ داده که کارگردان یا بازیگرانی که وظیفه خلق این جهان را داشته اند به خودپسندی و فخرفروشی پوشالی مشغول بودند. پاول و تیموتی شالامه معصومیتی را مدام به رخ می کشد که هیچ نسبتی با نقشش، موقعیتش و جهان تلماسه ندارد. فقط میخواهد جایی در دل مخاطبان باز کند اما این شیوه صرفا میتواند در نگاه اول ترحمی از سنگینی بار برایش بخرد. هر چه پیش می رود این معصومیت که به غلط در آن افراط می شود به رخوت و تنبلی و سستی بدل میگردد و حال این وجه که با کلیتش هماهنگ تر است به وجه اصلی تبدیل می شود و وی را شخصیت منفور اصلی میکند. بدون آنکه اصلا شخصیت قهرمانی وجود داشته باشد. این در حالیست که به شکلی رقت انگیز سعی بر آن است که پاول را قهرمان جلوه دهند. پاول فقط می ترسد و همه چیزش از انفعال است. از آن سمت کارگردان هم در حال خودنمایی و به رخ کشیدن امکانات جلوه های بصری اش است. ویلنوو در فیلمهای پیشیناش هم این شیوه را پی میگرفته است( به طور مثال در Arrival ) اما تفاوت در آنجاست که بنظر می رسد اینبار آنقدر شیفته امکانات خود شده که همه چیز را فدای آن میکند. چهره هایی مطرح و جوان پسند را دور هم جمع کرده تا فروشش آنقدری باشد که بتواند با اسباب بازیهایش بازی کند. دریغ از آنکه حتی زندگی ای در پس این بازی باشد. مدام خانه عروسکی اش فرو میریزد.
در یک مثال میتوان کلیت فیلم را خلاصه کرد. جایی که مادر پاول باید بین کشته شدنش و مادر روحانی شدن که به ظاهر در آن دنیا از ارزش والایی برخوردار است یکی را انتخاب کند، ماکت وار، علمی و یک طرفه و به راحتی روحانی شدنی را انتخاب میکند که مسیرش خوردن زهری است که ممکن است برای دختر جنینش کشنده باشد. اما همانطور که ما مخاطبان با جهان یک اثر در ابتدای مواجهه غریبیم و همین غریبی مستوجب دنبال کردنش می شود و برایمان معمایی جذاب است انگار برای شخصیت های درون اثر نیز همینقدر دوری وجود دارد. آن ها هم درون اثر نیستند و اثر انگار جای دیگری است. انگار که درون همان رمان مانده و صرفا کتابی صوتی و تصویری شده که هیچ حس تعلقی درونش موج نمیزند پیش روی چشمانمان قرار میگیرد. کسانی که میبایست با تمرکز به ذات موقعیت و اینکه چقدر پتانسیل دراماتیک دارد( که دارد) به ان عمق می بخشیدند، صرفا به گزارش دورادوری از آن بسنده میکنند و به خودنمایی ها و ترحم انگیزی های خود مشغول می شوند.
پایان.
علیرضا.