در باتلاق دست و پنجه نرم میکنند اما به امید طناب ، چشم به آسمان می دوزند و منتظر نجات هستند.
آن نجات چیزی جز مرگ نیست . همان واقعیت ابدی که جاودانه کننده واقعیت ها است. و این جاودانگی امید هر زنده ایی است.
سر درد های عمیق به سوی تو می آیند ، تو راهی جز نگاه کردن به گذر این درد ها نداری و مجبوری به پدر و مادر فرو رفته در باتلاق نگاه کنی.
آهسته به سمت تشک پهن شده در اتاق تاریک میروی و عشق واقعی ساختگی از درونت را بر درازای تشک دفن میکنی.
آیا متعلق به عزیزی هستی ؟
آیا فقط داری حرام میشوی؟
آیا توهم فقط در همین باتلاق هست که فقط چشم دوخته به دستان معشوقت هست؟
آیا اصلا زنده ایی ؟
اینها سوالاتی هستند که همیشه در عمق دعواهای دو زندگی بی هدف و پوچ میشنوم.
تنم را هزاران بار خسته تر و ذهنم را هزاران برابر آشفته تر از قبل میسازد.
تنها چیزی که میتواند عامل نجات من از این باتلاق باشد ، شاید ترک آرام از این باتلاق سیاه است.
با دست و پا زدن فقط بیشتر فرو میرم
باید آرام به سمت جلو حرکت کنم ......
نویسنده : علیرضا فاضلی