شدم اهلی با ترس، حساب شده ست
پر از تشویش با شک، حساب شده ست
شدم تعریف با مرز، حساب شده ست
پُر از تردید با ترس، حساب شده ست
صفیر
طبیعی است که خوابت نرود،
وقتی نادانانی که حتی نمی دانند که کی هستند و هاج واجند تمام عمر، با خود و دیگران اینگونه میکنند، با تو.
آری که این تو نیستی، این گونه که تظاهر بیداد میکند، روانت آسوده نیست از فکر و خیال یک لحظه فکر آرامت نمیگذارد.
حالته بی جای روان
که ثابت نیستی و مدام تغییر میکنی
حالا تنها دفترچه و نوشتن است که ثابت است بله، سکویی ثابت
پوچی، به حین کار کردن (در اصل نکردن) به گم شدن ها فکر میکنی
به آدم ها که هیچ نیستند، جز گوشه برای کشتن امید هایت، برای زندگی
طبیعی است که نمی روی به خواب، فکر و روانت بهت میگوید، بیگانه ای !
تنهایی و تنها
هیچ عشقی در زندگیت جاری نیست، هر روز رقص قتل می بینی، چشمانت، این تصویر ها
چقدر بزرگ و وسیعی و گفتی بنویسم برای همه فن حریف شدن، اما چقدر گمی تو
« نوشتن آن سطح ثابت شد
در سیلاب شکستن و آوار »
نمیدانی چه کنی، نمیدانی چه باید بکنی
تنها و تنها در خود فرو میروی میگی نمیتوانم
میگویی به هیچ قادر نیستم.
سرت سوت میکشد
تو هیچ، ما هیچ، ما غباری هستیم که خود نشان میدهیم
ظلم کردن جای گسترش دارد، نابودی خود را میگستراند
سراسر زوالی و سراسر فساد، پوچ در سکنا
بر رویه گل نشسته، پاهایت رویه زمین نیست
حضورت شوخیست، مردمی که سخرهات میگیرند، آنان تنها و تنها نمیدانند و بس
حق در دستانت است و فقط دستت از سختی ادامه راه میسوزد.
نه نمیدانم چه باید کنم.
نمیدانی از عصبانیت و نفرت از همگان باید یقه چه کسی را بگیری، نمیدانی
وقتی دست های دیگری را برای فشردن دست یکدیگر قطع کردهاند
نمیدانی به کجا بگریزی، وقتی همه جا را ترس فرا گرفته
نمیدانی چه کسی و باشی، وقتی سیاهی میچربد زورش به سپیدی و نور
نمیدانی خیلی روشن باشی یا خیلی سیاه نمیدانی کسی دیگر هست که همراهیت کند
یا باید تنها برانی.