امروز مشکلی برام پیش آمد و نتوانستم طبق برنامهام روز را جلو ببرم. ناچار شدم دیرتر به کتابفروشی بروم. ولی همش دلم آنجا بود. خُب امروز به عنوان یک کتابفروش برای خودم برنامهریزی ویژهای داشتم. مشکل برطرف شده بود، اما باید منتظر میماندم تا آنچه در راه بود به دستم برسد. نمیتوانستم تمرکز کنم. از طرفی باید زودتر خودم را به کتابفروشی میرساندم و از طرف دیگر باید منتظر میماندم تا پیک برسد. رفتم لباسهایم را پوشیدم. نماز خواندم. وسایلم را داخل کیف گذاشتم. کارهایم را میکردم تا جلو افتاده باشم و وقتی پیک رسید سریع راه بیوفتم. کتابی دست گرفتم تا با مطالعه، استرس را از خود دور کنم. رفتم دم پنجره نشستم تا هروقت موتور رسید از پنجره ببینم و برم پایین برای تحویل. خیلی وقت بود که در معرض نور خورشید مطالعه نکرده بودم. یاد آن کوهپیماییهای تکنفره افتادم. در دشتهایی که بعد از پیمودن درهها و صخرهها درش غرق میشدم. همچون آزادیای که پس یک دورهٔ پُر فشار در سلولی انفرادی تجربه میکنی. مثل آبی که پس از عبور از اعماق از دریچهٔ چشمهای بیرون میریزد. لذت وصفناپذیری بود. الان که این متن را مینویسم در کتابفروشی هستم. و مابین نوشتن با مشتریهایی گپ میزنم که ارزششان برایم چندین برابر شده است. چرا که در دوران شیوع ویروس کرونا دریافتم لذت کتابفروشی به بودن در میان کتابها نیست بلکه به این است که بعد از یک معاشرت لذتبخش با مشتری، کتابی تقدیمش کنی و وی کتاب را برای همیشه باخود از کتابفروشی ببرد.
#خاطرات_روزانه_یک_کتابفروش
یک #کتابفروش_۲۴ساعته
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹