همه دوستش داشتند..
همیشه و همه جا از خوبی هایش میشنیدم..
از رشادتهایش.. از شجاعتش.. از مهربانی و بخششش.. از عدالتش.. از دلسوزی هایش.. از جمالش..
نام بردن همه انها جدا سخت است..
همانطور که خداوند میفرماید اگر بخواهید هم نمیتوانید نعمت هارا بشمارید خوبی های این فرد را نمیتوان شمرد
حتی عده ای او را خدا میپنداشتند..
پدرم قبلا چند باری او را دیده بود.. من هم که نوجوانی 13 ساله و کنجکاو بودم از پدرم خواهش کردم دفعه ی بعد که خواست برای دیدنش برود من را هم با خود ببرد.. از چند ماه قبل قولش را گرفتم..
در این چند ماه مرتبا از مادرم درباره ی او میپرسیدم و هر چه بیشتر میشنیدم بیشتر عاشق و مشتاق دیدارش میشدم.. عاشق شده بودم.. حس خوبی که در ان چند ماه داشتم را تا به حال تجربه نکرده ام...
تصویری زیبا از او در ذهنم نقش گرفته بود.. از روی علاقه و شاید کنجکاوی از گوشی مادرم در اینترنت نام او را جستجو کردم.. چند ساعتی مشغول خواندن در مورد او بودم.. مطالب زیادی از او بود که خواندن همه ی انها برایم سخت بود.. اما تا جایی که مادرم به زور گوشی را ازم نگرفت داشتم میخواندم.. لحظه ی اخر که از متون بیرون امدم عکسی از او به چشمم خورد.. همان شب درمورد ان عکس از مادرم پرسیدم و گفت که این عکس ها واقعی نیستند.. البته حدس میزدم او بسیار زیبا تر باشد..
رسید ان لحظه..
شب قبل از ان سفر غوغایی در دلم بود.. ان شب نفهمیدم خواب بودم یا بیدار.. فقط میدانم که مرتبا خانه ی رویایی و طلایی اش از مقابلم میگذشت..
راه افتادیم..
همانطور که به منظره اطراف نگاه میکردم شعرهایی شاید کفر امیز در وصف او گوش میدادم...
با همین حال خوببه آنجا رسیدیم..
غروب بود.. گردبادی از گرد و خاک در هوا بلند شده بود.. هیچ جا به وضوح دیده نمیشد..
پدرم میخواست برویم و اول کمی استراحت کنیم وقتی رفتیم و در محل مستقر شدیم من به او گفتم : [من میرم نمیتونم صبر کنم]
زدم در دل خیابان.. شب شده بود..
در انجا غریبه بودم و جایی را نمیشناختم.. خلاصه با هزار ادا و اشاره با کمک مردم ان خانه رویایی را پیدا کردم..
از دور که دیدمش حال عجیبی بهم دست داد..
انگار دنیا را دو دستی تقدیمم کردند!
میخواستم راه کوتاه باقی مانده را مثل کبوتران جلدش تا انجا پرواز کنم..
بال زدم.. پرواز هم کردم.. جدا نفهمیدم چه شد که ناگهان خود را روبه روی او دیدم..
شکوهی وصف ناپذیر جو انجا را فرا گرفته بود.. همه به دور سرش میچرخیدند.. برخی قربان صدقه اش میرفتند.. برخی از مشکلاتشان میگفتند.. برخی دلشان پر و با گریه درد و دل میکردند و برخی هم مثل من غرق در شکوهش شده بودند..!
گوشه ای از ان بارگاه تکیه دادم و فقط به او خیره شدم.. میدانم باورش سخت است! اما من او را دیدم..! برای خوش امدگویی به استقبالم امده بود.. جوری با من صحبت میکرد که گویی سالهاست مرا میشناسد.. بین ان همه ادم همه ی توجهش به من بود..
شروع کردم به دردودل کردن.. انگار همه چیز را میدانست اما مشتاق بود که بشنود.. من هم با اشتیاق همه چیز را تعریف کردم.. راستش را بخواهید خیلی خجالت کشیدم.. چون فهمیدم در تمام این مدت نظاره گر کارهای بد من هم بوده.. اما اصلا به رویش نمی اورد...
نمی دانم چه شد.. تا چشمی بر هم زدم دیگر او را ندیدم.. یکی از خدامش مرا صدا زده بود.. مثل اینکه بد جا ایستاده بودم.. در چشمانم اشک حلقه زده بود.. فقط به ضریح طلایی اش نگاه میکردم و اشک میریختم.. باز هم حضورش را حس میکردم.. پدرم راست میگفت که اینجا بهترین جای جهان است...
نگاهی به ساعت انداختم.. ساعت 3 بود!!! چگونه چند ساعت اینجا ایستادم و از خود بی خبرم؟! حسابی دیر شده بود.. رفتم جلو تر.. خیلی خلوت شده بود.. راحت در بغل گرفتمش.. انگور هایی روی ضریحش بود که قبلا هم در مورد ان شنیده بودم اما نمیدانستم خواسته یا ناخواسته مست میکند..
من مست شدم.. مست انگور نجف..
کشش و جاذبه حرمش نمیگذاشت برگردم..
وقتی برگشتم شاید یکی دو ساعت بیشتر نخوابیدم و دوباره برای نماز صبح با پدرم و برادرم به حرم رفتیم.. میخواستم تمام عمرم را روبه روی ضریحش بنشینم.. حسی ناب و غیرقابل توصیف داشت..
از ان به بعد دیگر ادم سابق نبودم..
معنی عشق خالص و واقعی را در نوجوانی چشیدم..
این چنین شد که مولا امیرالمومنین علی (ع) محبتش را در دلم انداخت و عاشقم کرد..
مست انگور نجف حرف مرا میفهمد..
110 MADADI