سلام به ویرگولستان و ویرگولی ها. اینبارم با انشای مدرسه اینجام. با توجه به استقبالی که از نوشته هام توی خونواده و مدرسه شده (توسط استاد محترم آقای فولادزاده) منم حیف دونستم اینم توی دنیای ویرگول ننویسم. لاقل میخوام منم نقطه ی کوچکی از ویرگول باشم:) دیگه اطاله کلام نمی کنم و در ادامه داستان تقدیم شما می شه.
پیش نیاز این پست: تمرکز و سکوت به مقدار لازم با مقداری چاشنی سینمای ذهن(همون تخیل خودمون)
مدتی است که گرفتار طوفان شدیدی شده ام. هرگاه قایق کوچک چوبی ام را تعمیر و سرهم می کنم، یک موج سی چهل متری مثل پتک و تبر بر سر قایق نگون بخت من فرود می آید و هر بار با یک ضربه کاری بر ملاجم، هوش از سرم می رود. خود را در یک جزیره بی آب و علفی که فقط می توان در آن شن و ماسه یافت می یابم، حتی یک نخل تنها هم اینجا پیدا نمی شود. هر بار که این اتفاق می افتد، تکه های قایقم را جمع می کنم و دوباره از نو می سازم، علامتی روی قایقم می گذارم تا بدانم در کدام جزیره هستم، گاهی اقبال مرا به مرحله قبلی هدایت می کند ولی اکثرا در مراحل بعدی هستم. راستی یادم نبود که بگویم جزیره ها را هم علامت گذاری می کنم تا در این جهان مجهول گم نشوم.
آفتاب بر فرق سرم می تابد. شوره خشک شده دریا بر تنم تازیانه می زند با این همه گرسنه، تشنه و یا آزرده نیستم فقط می خواهم خود را از این حالت گذار خارج کنم. همچنان که خاطرات گنگ و مبهم خود را مرور می کنم در فکر فرو می روم که آهان! احتمالا این ها امتحانات پایان ترم الهی است مه اگر طی نشوند، کمال حاصل نخواهد شد.
ناگهان با صدای مادرم نه همچون نسیم دل انگیز، بلکه همچون ضربت پشه کن و امثالهم از افکار دولایه خود خارج می شوم،به خود می آیم. روی شن های نرم و خیس دریا هستم،آفتاب گرمای دل انگیزی را گسیل می کند و فقط یک موجک پاهایم را نوازش داده است.
آه! انعطاف فکری دریا تحسین برانگیز است، نکته ی جالب خطور این دریا با یک موجک است.
پایان.