گویی این شرح بی نهایت درباره دیوان حافظ صادق است . شعر او همیشه تشنگی و قابلیت تفسیر و تاویل شدن دارد . گویی همیشه منتظر است کس دیگری باز بیاید با مکتوبی در دست که : شرحی بر غزلیات خواجه دارم . با این وجود غزلیات حافظ نه قصاید خاقانی است که با اصطلاحات نجوم و پزشکی و فلسفه و عبارات غریب الاستعمال و مهجور مغرورانه فخر فروشی کند نه غزلیات عطار و مولوی است که تا سالک طریق نباشی و خاک خانقاه نخورده باشی و زانوی تعلیم به خاک پیری نساییده باشی ره به معانی بلند عارفانه اش نبری .
با این همه شرحی جامع الاطراف ، متفق علیه که بتوانیم بگوییم : تمام شد ، بالاخره شرح و تفسیر جامع و کامل نوشته شد ، تا هنوز اتفاق نیفتاده و چه بسا نخواهد افتاد . اما چرا ؟ کدام ویژگی و چه قدرتی در این متن باعث شده کز هر زبان که می شنویم نامکرر باشد ، و هرتفالی که بدان می زنیم سخنی و اشارتی تازه را در میان می گذارد و در بی کرانگی معنا در افق این متن گم می شویم .
با آنِ شخصیت شعر حافظ و سرّ آیینگی او و روح متعالی اش که کاری نداشته باشیم دیگر دلایل را باید در خود متن غزلیات باید جست . از برجسته ترین آنها ویژگی و ماهیت پارادوکسیکال و متناقض نمای مضامین و تصاویری است که با موضوعات مختلف ابیات به یکدیگر استوار شده و پیوند خورده اند و موجب خلق موقعیتهای ژرف هنجارشکنی و آشنایی زدایی در کلام شده است .
عمود خیمه شعر تخیل است . اما حتا همین تکنیک تناقض نیز در عالم خیال به قول معروف کم می آورد . و مجال ایجاد نمی یابد تناقضاتی که نه تنها در وجوه کلامی و آرایه های زبانی که موضوع را نیز پوشانده اند چگونه می توانند در عالم خیال که مرتبه ای است که خلق شعر در آن رخ می دهد - و پیشتر در جستار شعر چگونه به وجود می آید ؟ بدان به اختصار پرداختیم – رخ نماید و جلوه گری کند .
دیر خراب آباد را چگونه می توان در تخیل آورد ؟ یا چگونه می توان از زلف پریشانی اراده کسب جمعیت کرد ؟ یا آن شاهد هرجایی که هیچ گاه رخساره به کسی ننموده است کیست ؟ چه خطایی در صنع هستی به وقوع پیوسته که پیر ما اطمینان می دهد هیچ خطایی در کار نیست ؟ اندیشه ای را که نظمی می سراید در عین اینکه پریشان است را کجا می توان یافت ؟ در کدام عالم گدایانی می توان یافت که پادشاهی و خسروی می کنند ؟ یا بی عمر چگونه زنده توان بود ؟ کدام می است که عارفان و سالکان با آن وضو می سازند و طهارت می کنند ؟ کدام ماه خورشیدی است که آفتاب است ؟ این چه پریشان گویی است ؟
چنان که می بینید مضامینی از این دست را که هم متناقض عقل اند و هم در عالم خیال به منصه وجود نمی رسند تنها به طریق شطح می توان خواند . گویی در جذبه مضمون و معنی تنها راه ، گریز به عالم شطح است . و شطح را سر تسلیم در حضرت معنا نیست و تن به بند معنا نمی دهد . پس چاره جز این نیست که دست به تفسیر و تاویل زد . اما آیا این ترفند چون دیگر ابزارهای هنری و ادبی چون ایهام و جناس و انواع تشبیهات و استعارات و کنایات جنبه ای زیبایی شناسانه دارد یا می خواهد پرده از اسرار عرفانی و لایه های پنهانی اندیشه شاعر بردارد و کهکشان اندیشگان حافظ را به ما بنمایاند ؟ آیا این همه ، شعر است که از فرط ذوق و شوق جامه شطح به خود گرفته یا جوشش و تعالی جان و روح اسیر در قفس واژه شاعر است که در سیر آفاق و انفس از فرط مستوری و پرده نشینی برقع شعر به خود زده است تا در میان خلق عیان شود ؟
حافظ آن ساعت كه اين نظم پريشان مي نوشت طایر فکرش به دام اشتياق افتاده بود
مبين حقير گدايان عشق را کاین قوم شهان بي کمر و خسروان بي کلهند
بي عمر زنده ام من و اين بس عجب مدار روز فراق را که نهد در شمار عمر
گداي کوي تو از هشت خلد مستغني است اسير عشق تو از هر دو عالم آزاد است
به آب روشن مي عارفي طهارت کرد علي الصباح که میخانه را زیارت کرد
ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف آفتابي است كه در پيش سحابي دارد
ز خلاف آمد عادت بطلب کام کـه مـن کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
یارب به که بتوان گفت این نکته که درعالم رخساره به کس ننمود، آن شاهد هرجایی
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در ایـــن دیـــر خـــراب آبـــاد
سراسر دیوان خواجه مشحون از این دست متناقضات است . این ترفند و تکنیک جدای از اینکه استعداد آن را دارد که شعر را اوج خیال انگیزی برساند ، به موازات آن به رازگونگی و اسرارمندی و ایجاد گره هنری در متن می افزاید . اگر چه تصویرپردازی با صورخیالی همچون تشبیهات و استعارات و کنایات با آشنایی زدایی و هنجارشکنی بلاغت و شعریت اثر را می افزاید اما پارادوکس این پتانسیل را دارد که با تلفیق و ترکیب این آرایه ها با خود به غرابت و شگفتی کلام بیفزاید .
نکته دیگری که ضروری است بدان اشاره شود این است که عارفانی که اهل جذبه و سکر بوده اند چون در این وادی ورود می کردند در برابر هیجانات روحانی و جذبات عرفانی در بند لفظ و معطل معنا نمی ماندند و حروفستان کلام را با نطع شطح در می نوردیدند . این است که حسین منصور چنان می کند و بایزید چنان می گوید . عین القضات شکوی الغریب سر می دهد و لوایح در عشق می نگارد و محمد بلخی آنچنان در الفاظ و واژگان به رقص و سماع در می آید .
حافظ اما رندانه تر از دیگران جلوه گری کرده است ، راه میانه ای را برگزیده است و با بکارگیری ترفند تناقض هم از شطح گونگی آن بهره جسته و هم از جنبه های هنری و ادبی آن . پارادوکس در جهت جبران جبر دست و پاگیر لفظ عنان معنا را به اختیار خودش می سپارد و این از قدرتمندترین ابزارهای آشنایی زدایی و هنجارگریزی و خلق موقعیتهای برجسته و منحصر بفرد ادبی است که مخاطب حرفه ای در مواجهه با آن می تواند در افقهای متفاوت به کشف هنری دست پیدا کند .