داره شروع میشه...
یه فصل جدید از زندگیم.
عجیبه که زندگی چطوری با خودش میبرتت یه جاهایی که حتی توقعشم نداری!
این اتفاق رو میخوام اینجا ثبت کنم چون شاید شروع فصل جدیدی از زندگیم با این اتفاق بوده باشه!
باشگاه بودم. مثل همیشه خسته و امیدوار به هورمون های ترشح شده از ورزش که مگر حالمو کمی خوب کنن.
ساعت ۶ اش داشتم میرفتم با یه شرکتی قرارداد ببندم که یهو طرفای ساعت ۲ تپسی زنگ زد برای مصاحبه ی دومم
گفت مرحله اول رو قبول شدید و کی وقت دارید که مرحله دوم رو براتون ست کنم؟
اونجا بود که برگام ریخته بود و باورم نمیشد و با خوشحالی گفتم فلان روز!!!
داستان اینجا تموم نشد
رفتم زیر وزنه و داشتم پشت پا میزدم که باز گوشیم زنگ خورد
اینم توی پرانتز بگم که من هیچ وقت گوشی نمیبرم با خودم توو سالن. اما اونروز بردم چون تاثیرشو رو ورزش هوازی و تردمیلم حس کرده بودم. یه پرانتز دیگه باز کنم : رو تردمیل سرمو میکردم توو گوشی و تایم بیشتری رو میموندم روش و خستگیم حس نمیشد.
خلاصه گوشیو با اون حالت دَمَر ای که رو دستگاه بودمو برداشتم و دیدم دیجی کالاس!
۲ برابر قبل برگام ریخت و گفت که میخواد مصاحبه اول رو ست کنه :))))
فکر کنم واقعا حدود یک ماه پیش براشون رزومه فرستاده بودم حتی و حتی یادم نبود چه پوزیشنی بود! دواپس یا بکند:))))
خلاصه اینطوری شد که داستان ورود من به دیجی کالا شروع شد و بای فاااار بهترین اتفاق این دوران سیاه و تلخم تا به اینجا بوده!
حالا در ادامه هم مصاحبه و ایناش داستانای جالب و اتفاقات عجیبی داره که بعدا میگم.
ولی میخواستم بگم شاید واقعیه که میگن:
گر خدا ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
دمت گرم خلاصه.
فعلا.