alizz9473
alizz9473
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

آه از اين قوم ريايى

سوگواران تو امروز خموشند همه
که دهان های وقاحت به خروشند همه

گر خموشانه به سوگ تو نشستند، رواست
زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه

آه از اين قوم ريايى که درين شهر دو روی
روزها شحنه و شب باده فروشند همه

باغ را اين تب روحى به کجا برد که باز
قمريان از همه سو خانه به دوشند همه

ای هر آن قطره ز آفاق هر آن ابر، ببار!
بيشه و باغ به آواز تو گوشند همه

گرچه شد ميکده ها بسته و ياران امروز
مهر بر لب زده و ز نعره خموشند همه

به وفای تو که رندان بلاکش فردا
جز به ياد تو و نام تو ننوشند همه

(شفیعی کدکنی)





غزلشعرشفیعی کدکنی
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید