ویرگول
ورودثبت نام
alizz9473
alizz9473
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

هنوز درک نکرده اند رسم دلبری ات را

به رغم اینکه به سرده اند روسری ات را

هنوز می چکد از چشم هایشان عطش این

که یک نفس به درآوری نقاب بندری ات را

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم و لهجه دری ات را

تو بوی خوب پسین های گلشن رازی

بخوان به متن خودت باز هم شبستری ات را

عروس واره من، مانده اند عتیقه فروشان

چه قیمتی بگذارند پلک مرمری ات را

خدای عشق تو بودی، کتاب عشق غزل شد

بیا قبول کنم من خودم پیمبری ات را

حامد عسکری شعر



حامد عسکریغزلشعر
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید