همیشه از خودم ناراضی بودم. یا شاید هیچ وقت از خودم راضی نبودم. پنجشنبه و جمعه ها عذاب برای من بود. چون مثلا باید ۱۵ ساعت درس میخوندم و کنکور لعنتی و امتحان نهایی بیخود را می گذراندم. این ها برای دوران تحصیل بود و گذشت. دوران دانشگاه بهتر بود اوضاع. حال و هوای دانشگاه و وقت آزادی که داشتم باعث شد بهتر درس بخونم. اما آن روزها هم غصه داشتم. غصه بیکار بودن. غصه این که بابا برای خیلی ها کار پیدا کرده بود؛ ولی برای پسرش کاری نمی کرد. البته که صبر نتیجه داد. صبر؛ سه سال طول کشید. این سه سال کم و بیش درس می دادم و خیلی هم بیکار نبودم. ولی راضی نبودم از این کاری که بگیر نگیر داشت. بعد از سه سال صبر و تحمل و تلاش و توکل (به یک نیروی بزرگ که حواسش به همه چی هست)، حالا چهار سالی هم هست که مشغولم. درسته الان خدمت سربازی دست و پاگیر شده، اما چهارسال کار کردن پیش از خدمتِ مفت و بی فایده سربازی خیلی تجربه و رزومه داشته برای من.
حالا پنجشنبه و جمعه ها شاید راحت باشم؛ شاید دغدغه پانزده ساعت درس خواندن نداشته باشم، اما دوست دارم راحت باشم. پنجشنبه و جمعه و یا هر روز هفته دوست دارم بدون دغدغه از خواب بیدار شوم و بدون دغدغه روزنامه بخوانم و بعد هم برنامه روزانه و جلساتم را بررسی کنم و آخر سر هم در محیط کارخانه یا شرکت یا هر جای دیگری که آدمی هایی کنارم کار می کنند و خوشحالند که کار و زندگی و خوبی دارند را ببینم و افتخار کنم که برای جماعتی، آسایش خیال و زندگی خوب فراهم کرده ام.
من؛ میرسم به این روزها، با صبر و تحمل و توکل و دوست داشتنِ زندگی ....
به وقت دهم آبان؛ پاییز دلگیر و دهمین ماه همزیستی با کرونا