دیروز خیلی حالم خوب بود. شب قبلش قبل از یازده خوابیده بودم. صبح هم استرس نداشتم برای رسیدن به محل خدمت. دورکار بودیم و من میخواستم برم سراغ کارهای خودم. تا هفت، هفت و نیم صبح خوابیدم و بعد رفتم سراغ کارام. خوشحال بودم که حالم خوبه. موزیک گوش میدادم و موزیک هم اتفاقی یک پلی لیست شاد قدیمی بود. البته بگم که شب قبلش به خاطر عجله همیشگی و رانندگی با ریسک، دوبار نزدیک بود بزنم به ماشین جلویی.
باز هم حالم خوب بود. اما امروز که محل خدمت سربازی بودم، حالم گرفته شد. یک نفر آقابالاسر ما سریع برام گارد گرفت و اخم و قیافه که چرا فلان کار درست انجام نشد. حالا چی بود داستان؟ ما قرار بود تلفن رو ارتباط بدیم به آقا که اشتباه ارتباط دادیم یا قطع شد. ولی این رفتار و اعصاب خوردی خودم، باعث شد که بگم دم بابام گرم. میدونی چرا؟ آخه من هر وقت سوتی ریز میدادم، بابا برام قاطی میکرد. منم که پررو هوار میزدم سرش که ((چیه، چی شده مگه. قاشقه دیگه. افتاد زمین.)) این صحنه سر میز شام یا جای دیگه اتفاق می افتاد و بعد واکنش من بابا چیزی نمی گفت. حالا میفهمم که گیر دادن های بابا الکی نبوده. شاید بابا امروز رو میدیده. میدیده که آدم هایی هستند که به خاطر اشتباه کوچک و بدون اهمیت، لهت میکنند. از همینجا، همینجا که خودم هستم و خودم، باید بگم مخلصتم بابا.